فریاد

, , Leave a comment

پیروزی انقلاب اسلامی در بهمن 1357، امید آزادی فردی و اجتماعی همه ایرانیان را در قلوب زنده نمود. اما به فاصله کوتاهی ، مبارزه و مخالفت با دگر اندیشان از جمله بهائیان آغاز شد. اقلیتی که بر طبق اعتقادات عمیق روحانی ، هدف خود را اتحاد و الفت همه انسان ها صرف نظر از رنگ، نژاد، عقیده، مذهب و قومیت بیان می نمودند و آرزو و آمال عمیق قلبی شان آبادی و سرافرازی ایران بود.
مجموعه حاضر سرگذشت یکی از بی شمار کسانی است که سرشت و هویتش ایرانی است، خون ایرانی در رگ هایش جاری است، آباء و اجدادش در این آب و خاک به دنیا آمده ، زندگی کرده واز جهان رفته اند. او متعلق به این خاک و سرزمین است .
او اکنون مردی78ساله است .از سن 20 سالگی با عشق و علاقه فراوان در گرم ترین و بد آب و هواترین نقاط ایران(کنگان،برازجان،آب پخش،بوشهر و…)به تربیت فرزندان این سرزمین همت گماشت؛ کسانی که هنوز هم وقتی او را در کوچه و خیابان می بینند،باز می شناسند و قدر شناس زحماتش هستند؛ ولی افسوس که بزرگان مملکتش قدر او را نشناختند . بعد از 27سال خدمت صادقانه، اورا از همه حقوق اجتماعی خود محروم کردند.حقوق بازنشستگی اورا که در طی این سال ها به تدریج و هر ماهه از حقوقش کسر نموده و در صندوق دولت به امانت گذاشته بودند، قطع کردند و لحظه ای نیندیشیدند که او و خانواده اش در این سال ها چگونه زندگی کرده اند.
این مجموعه ، شرح حال و اقدامات قانونی کسی است که فریاد دادخواهی خود را نزد همه مسئولین و اولیای امور کشورش بلند نموده و در این 30 سال داد خود را تنها از بزرگان مملکتش خواسته است ولاغیر .

تا این که یک روز …!


نامم مسعود کمالی سروستانی است. فرزند عزیز الله. 78 سال قبل ازاین، درسوم فروردین ماه سال 1311ه.ش درسروستان شیرازمتولدشدم. کودکی ونوجوانی ام درهمان جا سپری شد. در 17سالگی برای تحصیل در دانشسرای مقدماتی به شیراز آمدم. پس از سه سال دیپلم خود را گرفتم ودر 29 آذر 1331 وقتی تنها 20 بهار از زندگی خود را پشت سر گذاشته بودم به” استناد مقررات قانون تربیت معلم” طی ابلاغیه شماره31877-13/11/31 به استخدام آموزش و پرورش در آمدم تا با ماهی 960 ریال حقوق بعنوان آموزگار دبستان های بوشهر به خدمت مشغول شوم(سند شماره 1و2). صحت حکم ابلاغی با امضای اداره کل بازنشستگی کشوری تایید شده و ماهیانه درصدی از حقوقم عاید صندوق بازنشستگی می شد. ( سند شماره 3) 
kamali_family_2kamali_family_1بعد از گذشت دودهه از زندگی که به کسب علم وتجربه پرداخته بودم اینک با توشه ای ازاخلاص و شتیاق می توانستم شوروعشق و انرژی و دانش خود را نصیب کودکان فقیرو محروم دورافتاده ترین روستاهای بوشهر کنم تا از رهگذر آن، معنایی جدید به زندگی خود وشاگردانم ببخشم. (تصویر شماره 1و2)
اشتیاق ونشاط و توان 11سال زندگیم را با تنهایی و معصومیت ومحبت شاگردان خردسالم پیوند زدم تا به عنوان معلم و مدیر روستاهای برازجان، شبانکاره، آب پخش، کنگان و… روئیدن شکوفه استعداد های بی شمارشان را با شعف و شادی نظاره گرباشم. درحالیکه تمام تلاش خود را برای افزایش قابلیتهای علمی وتربیتی خود نیز بکار میبستم. (سند 
شماره 4،5و6) و (سند شماره 1-3)


kamali_family_5kamali_family_43سال پس از استخدام، در سال 1334 با دخترعمویم خانم فردوس کمالی سروستانی ازدواج کردم و یک سال بعد از آن، وقتی مدیر دبستان فرخی برازجان شده بودم اولین دخترم رااز خداوندهدیه گرفتم ودوسال پس از آن نیز اولین پسرم را. (تصویر شماره 4و5)
از پس غبار گذشت سال های دور و پرتنش، هنوز فروغ معصومیت و دلتنگی وتنهایی و محرومیت کودکان فرخی را به همراه خود نگاه داشته ام (تصویر شماره 6) و البته برگه های رنگ باخته و شکننده قدردانی از علاقمندی و جدیت در انجام وظیفه ام (سند شماره 7،8،9و10) و مساعی و زحماتم در راه پیشرفت فعالیت های تربیتی؛ که فراموشی و غفلت، سواد آنرا به نابودی نکشانده است؛ گرچه اکنون کسی به پشیزی نمی خرد آن را !
kamali_family_6زندانیان سیاسی برازجان در سال 1337، شاید معلم جوان و بلند قامتی را به خاطر آورند که به همراه شاگردان دبستانیش درزندان به ایشان جعبه های شیرینی و دسته های گل هدیه دادند. شاید هم کودکان دبستانی همراهش اینک در پست های وزارت و ریاست و حراست ،گذشته و گذشتگان را به فراموشی سپرده باشند. (سند شماره 11)
kamali_family_9kamali_family_8kamali_family_7در طول سالیان اقامت در برازجان، دیپلم دوم خود را در رشته طبیعی نیز گرفتم و سپس به کازرون (تصویر شماره 7و8) و متعاقباً به شیراز منتقل شدم. سه سال اقامت در شیراز و انگیزه قوی ادامه تحصیل، سبب شد تا دوره دو ساله تربیت مدیررا که در تهران برگزار می شد با موفقیت سپری کنم (سند شماره 12و (تصویر شماره 9) و سپس به مرودشت منتقل شده و در آنجا به عنوان راهنمای تعلیماتی به خدمت بپردازم .امروز تنها کلماتی مکتوب حاکی از قدردانی و رضایت از انجام وظایفم ، یادگار آن روزهاست و عواطف مکنون وگاه بی کلام همراهان وشاگردان سابقم در ادارات وسازمان ها. (سند شماره 13و14)
kamali_family_11kamali_family_10درسال1350 به شیراز منتقل شدم. قدرت و توان و تجربه و دانش و اخلاص، آنقدر نیرو و انرژی در وجودم ایجاد کرده بود که هم با تمام توان به کار وخدمت بپردازم؛ هم به رسیدگی به همسر و فرزندانم که اینک به خانواده ای7نفره تبدیل شده بودیم (تصویر شماره 10) وهم گذراندن دوره های مختلف از 12ساعته “دوره های جمعیت” تا 2ساله (عکس شماره 11) ” دانشسرای راهنمائی تحصیلی”، تا بتوانم به سمت معلمی شایسته درمدارس راهنمایی به کار خود ادامه دهم .(سند شماره 15و16)
kamali_family_12برگ های رنگارنگ درختان در پاییز سال58 پس از 27 سال تدریس و خدمت بی وقفه، آرامش و سکون واستراحت را نوید می دادند تا آخرین عنوان دوره خدمتم در آموزش وپرورش به عنوان” دبیر راهنمایی برهان شیراز”، برگه نهایی زندگی رسمی فرهنگی ام باشد. (تصویر شماره 12) اینک به استناد “تبصره اصلاحی ماده74قانون استخدام کشوری” می توانستم با ماهیانه 59500ریال به عنوان دبیر باز نشسته آموزش و پرورش به “افتخار بازنشستگی نائل شده” (سند شماره 17)، زندگی را به گونه ای دیگر ادامه دهم.(سند شماره 18) و (تصویر شماره 13)
حکم بازنشستگی اما 6ماه بیشتر دوام نداشت .27سال بهار شکوفایی و تابستان پرثمر فرهنگی را سپری کرده بودم تا6ماهه به دست خزان برباد رود. (سند شماره 19) 27سال خدمت و تلاش و فعالیت و صرف جوانی و توان و… با حکم کارگزینی خروج از خدمت به هیچ گرفته شد و ناگهان نابود شد: ” به استناد ماده14قانون استخدام کشوری چون متدین به هیچ کدام از ادیان رسمی کشور نمی باشید لذا ازتاریخ صدور این حکم به خدمت شما در وزارت آموزش و پرورش خاتمه داده می شود”(سند شماره 20)
این “حکم خاتمه” باعنوان “مدیر کل آموزش و پرورش انقلاب اسلامی فارس” به امضای اقای احراری رسیده بود ومتعاقب آن یک نسخه” حکم خروج از خدمت” با امضای رییس اداره آموزش و پرورش ناحیه 2شیرازبه آدرس منزل ارسال شد که اعلام وصول حکم خروج از خدمت را در خواست می نمود (سند شماره 21)؛ تا مراحل قانونی بی عدالتی و بی قانونی خاتمه یافته باشد و” حکم خاتمه” حاکم شده باشد.
پانزدهم اردیبهشت ماه پنجاه و نه: معلمی بازنشسته و 50ساله با حکم برکناری از خدمت ؛ قطع تمامی حقوق و مزایا بدون هیچ تخصَصی دیگر؛گرفتار درچرخه هزینه های سرسام آور زندگی بدون ریالی درآمد و پس انداز، همراه با همسر و دو دختر دانشجو ، یک پسر سرباز، و دو پسرنوجوان و محصل؛ دوستان و رفیقانی متأثر و نگران که ناباورانه تمام اقداماتشان بی اثر مانده است ؛ همکاران قدیم و همراهان اکنون که نگران و مأیوس و محتاط، نظاره گر حوادثند؛ اقوام و آشنایانی محتاط و ترسان و خدایی قادر و منَان و عزیز و مستعان. امَا این تصویر ماه های آغازین سال59 ، تصویری ایستا و ماندگار نیست. 
اکنون کسانی که سواد قلم خود را حکم الهی می دانستند، عدالت و قانون وسوابق 27ساله معلَمی بازنشسته و گذران همراه با اخلاص جوانی و توانش را نمی دیدند و سخنانش را نمی شنیدند.
اما اوَلین قدم را برای استیفای حقوق از دست رفته ام در مسیری دشواروطولانی ، همراه باتحقیر وذلَت وآلوده به سوء تفاهم و بغض و عداوت برداشتم ؛ در حالی که متن حکم مرتباً هشدارم می داد که موجودیتم انکار شده و نادیده گرفته خواهم شد و در مسیری باطل و معیوب ،افسرده و فرسوده و پژمرده خواهم گشت .
سه سال نامه نگاری بین سال های59 تا61 برای تمامی ارگان ها، وزارت خانه ها، ادارات وکمیسیون هایی که مسئول پاسخگویی و حفظ حقوق آحاد این مملکتند؛ و سه سال عدالت خواهی و حق جوئی از ریاست جمهوری و نخست وزیری و کمیسیون اصل90 و سازمان امور استخدامی و دیوان عدالت اداری و … (سند شماره 22،23،24،25و26) بی هیچ پاسخی و نشانه ای جز برگه های بی شمار رسید های پستی سپری شد.


هم زمان با شروع دوباره کار و زندگی با خانواده راهی رامسر شدیم .خود در مغازه ای به تعمیرات وسایل الکتریکی پرداختم و همسرم با خیاطی و دوختن لباس دراین دور جدید از تلاش و فعالیت مانند همیشه به یاریم شتافت و همکار وهمراهم شد.
نه از مکاتباتم ثمری حاصل شد و نه از اقامت و فعالیت اقتصادی جدید در شمال . لذاپس از 8ماه در پائیز سال60 با خانواده به شیراز برگشتیم تا در زادگاه خود، زندگی و کار و گذران اموروارتباطات را از نوتعریف کنیم و با آگاهی و اطمینان ، کوله بار زندگی را در ادامه مسیر زندگی به دوش کشیم. هم چنانکه به عدالت خواهی و حق جوئی دلخوش و مشغول بودم به هر کاری نیز دست زدم، از خرید جارو درشمال و فروش آن در شیرازتاخرید اجناس مختلف مصرفی از بازار و بسته بندی و فروش آنها تا تهیه دستگاه دوخت و تولید کیسه زباله و تهیه دستگاه جوراب بافی و … 
اما هنوز هم با افتخار خود را دبیری بازنشسته می دانستم که عمری را در راه رشد فرهنگ این مرزو بوم سپری کرده و قدردانی وقدرشناسی و زندگی در عزَت و آسایش حق مسلَم اوست؛ گرچه هنوز هم برای امرار معاش شرافتمندانه ، شجاعت و انگیزه کافی داشتم و آبرو و اعتباری 30 ساله؛ بی اعتنا به توان ونیرویی که در حال سراشیبی وافول بود.
در اسفند ماه سال 61وقتی با همسرم برای یادبود شهید مجید خانم طوبی زائرپوربه منزل ایشان رفته بودیم هر دو دستگیر وزندانی شدیم .سمفونی زندگی ما بی این لحظات دلهره و باز جوئی و تذکر و دعا و مناجات در گوشه زندان، به اوج نمی رسید.
در اردیبهشت ماه سال 61 پس از آزادی از زندان به کاری جدید مشغول شدم، تعمیرات وسایل الکتریکی در مغازه ای کوچک در مرودشت. حاصل 4سال زندگیم، رفت صبحگاهان به مرودشت و آمد شباهنگام از آنجا بود در حالی که در تمام این مدت همسرم دیگر بیکار ننشست و او نیز از صبح تا به شام به کار خیاطی و دوخت و دوز لباس ادامه داد تا شامگاهان که به خانه می رسیدم ،خستگی ها و دلتنگی ها و بغض های فرو خورده، آن گاه که همه اعضای خانواده در کنار هم می نشستیم مجالی برای ظهور و بروز نداشته باشند .
در دهه 60 کم نبودند افرادی چون من، که به هیچ انگاشته شده بودند و سلب حقوقشان کمترین دغدغه ونگرانی برای لحظه های آرامش و آسایش مسئولان ایجاد نمی کرد. و این درد کم وبیش عمومی بود که تحمَلش را راحت تر میکرد و حسَاسیتش را کمتر.
در اردیبهشت وخرداد سال62 چون اداره کل آموزش و پرورش فارس به شعبه 6دیوان عدالت اداری اعلام کرده بود که من “به علت اعتقاد به فرقه ضاله بهائیت برابر ماده14 قانون استخدام کشوری”اخراج شده ام ، دیوان عدالت اداری طی ابلاغیه ای به من اخطار نمود که اعلام نمایم به چه علت اخراج شده ام و اگر” از فرقه مزبور نیستم دلایل و مدارک مثبته ارائه نمایم”.
اخراج به علت اعتقاداتم به دیانت بهائی ظاهرا از نظر همه عوامل مسئول، امری بدیهی، قانونی و عادلانه بود و هیچ موجبی برای شکایت وجود نداشت. و اگر جز این بود به آن رسیدگی می شد. (سند شماره 27،28،29،30،31،32و33)

در چنین فضا و عقایدی است که از کلیه مسئولین دوایرمختلف تقاضای رسیدگی می کنم و هنوز زنده می مانم وزندگی می کنم.
پس از 4سال کاروفرسودگی در مرودشت ، در سال 65 در سوپر مارکتی در شیراز مشغول به کار شدم و متعاقب آن مثل بسیاری دیگر از همشهریانم نهایتاً به این نتیجه رسیدم که پیکانی مدل پائین خریداری کرده و با آن به مسافر کشی مشغول شوم !
طولی نکشید که از طرف تاکسیرانی “رد صلاحیت” شدم و اجازه این کار هم از من گرفته شد تا چاره اندیشی ام به سرانجامی نرسد و اندک فراغتی حاصل نشودتا سمفونی این زندگی پرنشیب و فراز هم چنان اوج گیرد.
هنوز راه های نرفته و کارهای نکرده بسیار بود. همان سال ماشین را فروختم و به همراه اعضای خانواده به زاهدان رفتیم تادر آنجا بتوانم با ماهیانه 7000تومان در یک لابراتوار عکاسی به کار بپردازم؛ درآمدی که تنها هزینه مسکن را تأمین می نمود ولاجرم بقیه اوقات باقی مانده را به انجام کارهای دیگری چون تهیه عسل و سویا از شیراز و فروش آن در زاهدان پرداختم تا مخارج زندگیم را تأمین کنم .حالا دیگر پسر کوچکم که در زمان انقلاب نوجوانی12ساله بود نیز به معاش خانواد ه کمک می نمود و بانقاشی و رنگ آمیزی وسایل چوبی درآمدش را به خانواده اختصاص می داد .
پس از 6سال در بهمن سال71 به شیراز باز گشتیم و این بار در مغازه کوچک تعمیر ساعت به کار مشغول شدم تا توان سن باز نشستگی ام را در کارهای دیگری نیز آزموده باشم .
در همان اوایل بازگشتم به به عنوان اولین اقدام در فروردین 72 نامه ای به دیوان عدالت اداری نوشته و درخواست تقاضای رسیدگی مجدَد و تجدید نظر در حکم صادره نمودم. (سند شماره 34و35)
درحالیکه کوچک ترین روزنه امیدی برای حل مشکلاتم به چشم نمی خورد؛ حضور مجدَد در شیراز، دیگر بار دردهای کهنه و التیام نیافته را زنده ساخت تا این بار از سازمان های رسیدگی به تخلَفات اداری و دیوان عدالت اداری و هیئت تجدید نظر وزارت آموزش و پرورش درخواست کنم به شکایتم رسیدگی کنند و پرونده بسته را بگشایند و حقوق از دست رفته را بازگردانند . و بهانه اش تصویب قانونی جدید بود که به موجب ماده11آن هر کارمند اخراجی که25سال سابقه خدمت یا50سال سن داشته باشد، می تواند از حداقل حقوق کارکنان دولت استفاده کند؛ درخواستم دریافت این حداقل حقوق کارکنان دولت بود با توجه به مطابقت مفاد قانون با شرایطم. (سند شماره 36و37)
هیئت تجدید نظر رسیدگی به تخلَفات ،درخواستم را نپذیرفت (سند شماره 38) و این بار کتباً به من پاسخ داد و مرا” کارمند سابق آموزش وپرورش فارس” شناخت؛ عنوانی که مراغافلگیروذوق زده کرد .(سند شماره 39)
زندگی و تلاش و بازنشستگیم ادامه داشت با وجودی که بیش از نیمی از زندگیم مفقود شده بود. پس از کار در مغازه تعمیر ساعت و پس از گذشت 16 سال از تاریخ بازنشستگیم برای اولین بار توانستم به کاری بپردازم که با عنوان” کارمند سابق اداره آموزش و پرورش” قرابت داشت. سال75 مصادف شد با تأسیس دوره پیش دانشگاهی و عدم پذیرش تعداد کثیری از از دانش آموزان بهائی که دراین مقطع به تحصیل اشتغال داشتند. این بار به کمک تعداد دیگری از دلسوزان فرهنگ و علم و پیشرفت، تمام توان و تلاش خود را برای یاری رساندن به دانش آموزان مظلومی که ناعادلانه از تحصیل محروم شده بودند به کار گرفتیم و در این فعالیت بعنوان مدیر پیش دانشگاهی جامعه بهائی شیراز هر آنچه از دست و توانم ساخته بود در طبق اخلاص نهادم ودیگر بار خود را فرهنگی دانستم . عناوین خاموش وفراموش شده دانش آموز و مدیر و تعلیم و درس، جان تازه ای در تنم دمید تا طنز تلخ و شیرین زندگی فراموشم نکرده باشد.
این قصَه هم چون تمام افسانه های زندگی “اما” ای در پی داشت .درتاریخ7/7/77 مأمورین به کلیه کلاس هائی که در خانه های مسکونی بهائیان تشکیل شده بود حمله کرده و کلیه کتب درسی و وسایل را ضبط و تمامی کلاسها را تعطیل کردندوولاجرم فعالیت وکار فرهنگی مرا .
زندگی و تلاش و احقاق حق امَا ادامه یافت . هنوز هم انگیزه و توان و خستگی ناپذیریم به کمکم می آمد تا صبور باشم و امیدوار.
در23/1/78طی نامه ای که از طرف اداره کل آموزش و پرورش به دفتر ارزشیابی –بازرسی و رسیدگی به شکایات نوشته شده بود، اعلام کرده بودند که ” پرداخت حقوق بازنشستگی به ایشان وجاهت قانونی ندارد” و رونوشتش را هم برای من فرستادند . از موضع قانون ومقام و وجاهت، من فقط باید می شنیدم بی آنکه اعتراضی داشته باشم. حق من فقط شنیدن آن چیزی بود که آنان می خواستند و تصمیم می گرفتند و هر چه جز آن انکار شده ونادیده گرفته می شد . اگر برگرداندن حقوق قانونی از دست رفته من وجاهت قانونی نداشت پس چه چیزمی توانست وجاهت قانونی داشته باشد؟ در پاسخ ،نامه ای نوشتم گرچه این بار نه تنها مسئولین اداره آموزش و پرورش ، بلکه مسعود کمالی تنها وخوش باور و بی یاور را نیز مخاطب ساخته بودم (سند شماره 40)
در سال78 ناباورانه اما نه ناامیدانه برای هیئت جدیدی که توسط ریاست جمهوری برای نظارت بر اجرای قانون اساسی تشکیل شده بود نامه ای نوشتم .همه صحبت از فضای جدید و حکومت قانون می کردند و من نیز البته کمترین حق قانونی را طلب می کردم وآن رسیدگی منصفانه برای برقراری حقوق بازنشستگیم بود که در طول27سال خدمتم پرداخت کرده بودم. به همین سادگی وبه همین قناعت. (سند شماره 41و42)

24/5/80 پاسخی از رئیس کارگزینی کل اداره آموزش و پرورش برایم به آدرس خانه فرستاده شد .”چون اخراج شده بودم کاری میسَر نبود”! .شاید هم اخراج شده بودم تا کاری میسَر نباشد و یا برای اینکه کاری میسَر نباشد اخراج شده بودم . (سند شماره 43)
این بار همسرم پاسخ نامه دریافتی را نوشت (سند شماره 44) تا درخواست 21ساله گذشته را تکرار کند . این موضوعی نبود که بتوان با گذشت زمان آنرا به فراموشی سپرد بلکه هر لحظه در سینه تاریخ ماندگارتر می شد . لذا هنگامی که ریاست جمهوری وقت آقای خاتمی در اوایل سال80 به شیراز آمده بودند، نامه ای توسط همسرم به ایشان تقدیم شد و متعاقب آن نامه ای برای پی گیری نامه تحویلی به دیوان عدالت اداری فرستاده شد. (سند شماره 45)
در پائیز سال81 پس از پی گیری های نفس گیر و خسته کننده – حالا دیگر من و همسرم به راحتی برایمان رفت و آمد و بی اعتنائی و معطَل کردن ها و جواب های سر بالا تحمَل پذیر نبود- به ما گفته شد که در “نوبت بررسی” هستیم (سند شماره 46). این فعل مثبت در” انتظار بررسی بودن” حدَ اقل این احساس خوب را به ارمغان می آورد که این بار گذشت زمان پرونده را به هر حال دیر یازود به بررسی نزدیک تر می کند.

kamali_family_14اما با گذشت 2سال و چند ماه جوابی داده نشد. در آذر ماه سال82برای دیوان عدالت اداری نامه ای نوشتیم که “ما اینک دوران پیری را می گذرانیم و از هر نظر احتیاج به آرامش داریم و سرعت بخشیدن به کار! (سند شماره 47)؛ آن چنان که دیگر نامه ها را هم با ضمیر “ما” می نوشتیم و با هم درخواست می کردیم. دیگر جدائی در کار نبود. (تصویر شماره 14)
بالاخره دادنامه ای از شعبه چهارم دیوان عدالت اداری در تاریخ16/2/83 نتیجه رسیدگی به شکایتم را اعلام کرد: “مطالبه حقوق باز نشستگی موجه به نظر نمی رسد” نوشته بودند: ” مدارک موجود حاکی از محکومیت من دارد و اخراج از آموزش وپرورش”!. من به چه چیز محکوم شده بودم؟ عقیده و باورم؟ (سند شماره 48)
در تاریخ2/10/83 برای کمیسیون حقوق بشر مجلس شورای اسلامی نامه ای فرستادیم مبنی بر اینکه “چون آن هیئت ومجلس شورای اسلامی را بالاترین مقام به جهت تصمیم گیری و لغو دستورات مقطعی می دانیم ” این نامه را به امید برقراری حقوق بازنشستگی وگشایشی در زندگی تقدیم می کنیم. (سند شماره 49)
74 سال زندگی و تلاشی وقفه و هنوز دغدغه گشایش و حقوق و آرامش. اما دل به این امید دست نیافتنی هم نبسته بودیم.
kamali_family_15این بار بعد از تاریخ به یاد ماندنی7/7/77 شغل جدیدی را تجربه کرده بودم؛ صحَافی کتاب. کاری که می توانستم در هفتمین دهه زندگیم در گوشه ای از اطاق خانه ام بی زحمت رفت و آمد و خستگی مفرط به انجام برسانم، البته اگر کسی زحمت رفت و آمد و تحمَل خستگی آمدن به آنجا را متحمَل می شد! ( تصویر شماره 15)
در تاریخ24/3/84 درنامه ای که درخواست ارسال پرونده استخدامی ام را به اداره کل کرده بودند تا آنرا بررسی! کنند و رونوشتش را نیز برای همسرم فرستاده بودند، آرمی از سازمان بازنشستگی کشوری به چشم میخورد؛ سازمانی که در هیچ زمانی کمترین حمایت مالی و معنوی از من نکرده بود؛ در حالی که در طول مدت 27سال مبلغی از حقوق مرا برای روز بازنشستگی در اختیار گرفته بود (سند شماره 50) اما انگار باورشان نمی شد که من هنوززنده ام وهنو ز در پی برقراری حقوق باز نشستگی! لذا با گشاده دستی و دست و دل بازی مرا کارمند مرحوم آن سازمان (بازنشستگی؟) خوانده بودند؛ گرچه بلافاصله در نامه بعد متوفی را حذف کردند ولاجرم تعارف ” کارمند آن سازمان “را. (سند شماره 51)
مجدداً در نامه دیگری که از هیئت تجدید نظر به هیئت بدوی رسیدگی به تخلَفات استان فارس نوشته شد مرا به لحاظ نداشتن شرایط لازم در ماده11 قانون و ماده43 آئین نامه اجرائی، مشمول این ماده قانونی ندانستند (سند شماره 52) و البته این حکم را با احترام برایم فرستادند. (سند شماره 53)
در سال84 پس از 26سال دوندگی و دواندگی برای احقاق حق 27ساله خدمتم هنوز یک سال فرصت داشتم تا به ازای هرروز خدمتم یک روزرا به جهت حق جویی ودرخواست عدالت و انصاف سپری کرده باشم . 
این بار نامه سرگشاده ای نوشتم “نمی دانم برای چه کسی؟” (سند شماره 54). دیگر جوابی نمی خواستم فقط گوشی برای شنیدن می طلبیدم. در آخرین روزهای بهمن سال84 وقتی رئیس جمهور وقت آقای احمدی نژاد به شیراز آمدند ازاین فرصت استفاده کردیم تا نامه ای به ایشان برسانیم. (سند شماره 55،56و57) و متعاقب آن نامه دومی به آقای احمدی نژاد نوشتم (سند شماره 58) 


گرچه دیگر برقراری حقوق بازنشستگی ام موضوعیتی نداشت . این امر دیگردغدغه دوران زندگی هفتادو چند سالگیم نبود.
حالا دیگر چیزی کم نداشتم. فرزندانی مسئول، وظیفه شناس، مؤمن وسالم ودرس خوانده ،همسری وفاداروفداکار، نوه هائی دوست داشتنی ودرس خوان ونمونه، دوستان و یاورانی درد کشیده وهمراه ، در حالی که به بی نیازی و پاک باختگی وقناعت دست یافته بودم. دیگر هیچ چیز کم نداشتم فقط می خواستم کلمه حق را در جایگاه حقیقی خود ببینم .
در15/4/88 برای هیئت عالی نظارت آموزش و پرورش نامه ای نوشتم و درخواست لغو حکم خروج از خدمت طی حکم شماره 8614-15/2/59آموزش و پرورش استان فارس را نمودم (سند شماره 59) و در نامه مورخه22/4 نیز بر آن تأکید نمودم. حالا دیگر آنقدر سن داشتم که بنویسم “از آن مرجع خاشعانه استدعا دارم این پدر پیر و سالخورده که سال های متعدَدی در خدمت فرزندان این مرز و بوم بوده و در امر تعلیم و تربیت آن عزیزان کوشا بوده و جزء نیروی موفَق در این حوزه بودم را درک کرده و احقاق حق نمائید” (سند شماره 60)
معاونت توسعه مدیریت و سرمایه انسانی رئیس جمهوری بالاخره در مورخه 8/9/88 صراحتاً اعلام داشت که” هرگونه اقدامی در مورد خواسته من از عهده این دبیرخانه خارج است و اقدام دیگری در خصوص خواسته من میسر نیست “. ( سند شماره 61)
براستی اقدام دیگری برای دستیابی به حق من میسر نیست ؟! 
اکنون پیرمردی سالخورده و 78 ساله ام که با تمام سعی وتلاشم در طی زندگی خود نتوانستم حق ابتدائیم را به دست آورم . اینک تنها می توانم فریاد بزنم. فریادی ازعمق وجودم . اما فریاد فرهنگی سالخورده ای درد کشیده ، که هیچ گاه دیده و شنیده نشد ولی هرگز از پای ننشست؛ جز زمزمه ای بیش نخواهد بود؛ گرچه عرش را به لرزه می اندازد.(سند شماره 62و63)

kamali_family_16امروز جزحقوق گمشده ای که از دستان من و خانواده ام ربوده شده چیزی کم ندارم. عزت، آبرو، افتخار، آرامش درونی، قلبی خالی از کینه و مملو از مهر یار؛ اما رنجدیده ورنجیده و بیمار. (تصویر شماره 16)
سمفونی زندگیم هنوز به منتهای اوج خود نرسیده است . تنها نواختن قسمت کوچکی از زندگی به عهده من بوده است. زیرو بم های این فریاد ها داستان زندگی مااست . هزاران ستم کشیده ای چون من، در حال خلق موسیقی این داستانند. تا قصه های زندگی ما به “اما”ی خود نزدیک شود. به جمله:
تا اینکه یک روز …..


( کلیه اسناد و مدارک وتصاویر مربوط به این نوشته در کتابخانه سایت آگاهی موجود است)

http://new.agahee.org/node/2716 :منبع

 

Leave a Reply