امید باید، ایثار شاید … تا از دادگری پشتیبانی به عمل آید

, , Leave a comment

نسخه پی دی اف 

گلوریا یزدانی

(ترجمه ایران‏پرس‏واچ)

 

تاریخ همواره آیینه بوده از برای روح آدمی و خصلت ملّت‎ها و جوامع، و انسان همیشه نگاهی به گذشته داشته تا ببیند مردمانش چه راهی را پیموده و چه مسیری را طیّ کرده‎اند تا که شاید هویت خویش بیابد، حسّ وابستگی خویش را نیز پیدا کند، و جهت خویش را تعیین نماید بدان سوی که به آینده او را رهنمون سازد.

همان گونه که هنرمندی نگارگر قلم‎موی خویش را بر بوم می‎نهد که عرصهء حیات است و صحنهء زندگانی، اوّلین نقطه غالباً تعیین کنندهء نظرگاه پایانی است.  نقطهء آغازین است که می‎گوید فوران رنگها را چه درازایی باشد و چه پهنایی و چه شدّتی و چه وسعتی.

چند دههء پیش از انقلاب اسلامی سال 1357 ایران، سرگشتگی غریبی بود و آشفتگی هویت عجیبی! آن کس که در زادگاه زرتشت و دیگر چهره‌های تابناک و نورافشان آسمان دین و آیین قدم به این جهان می‎نهاد، آیا پارسی بود یا که ایرانی؟[1]

آیا باید به شکوه و جلال ایران باستان و فرمانروایان منصف و دادگرش می‎بالید، یا از تیرگی و دلتنگی ایرانی که بازیچهء دست تمدّن‎های غربی گشته و در آغوش تعصّبی گذشته‎گرا غنوده، خویشتن را در پرده‎ها پنهان می‎ساخت؟

آیا او گیاه نورُستهء تاریخ معنویت، فرهنگ و هنرها در یکی از ناموَرترین و نامدارترین تمدّن‎های باستانی بود، یا فرزند جامعه‎ای پوشیده در پوششی تیره و تار؟

عصر قاجار—در دورانی که پیشوایان مذهبی کشور، سخت می‎جنگیدند تا قدرت و برتری را همچنان از آنِ خود نگاه دارند، و بر جماعت مردمان استیلا داشته باشند—با حکمرانی فرمانروایانی همراه شد که با همه توان در راه حفظ امتیازات و مزایایی—که نه از راه درست به‏ دست آمده بود و نه مشروع—می کوشید و توانسته بود مردمان را در جوّی از سرخوردگی و نومیدی خاموش و منکوب سازد و ملّتی به وجود آورد که میرغضب[2] – که در دستان ناآشنا با رحم و شفقتش خنجرها داشت تا حنجر قربانیان را با آن آشنا سازد و پیش از گرفتن جان، ناقص و علیل نماید – سرشناس‎ترین فرد به شمار می‎آمد.

رضاخان، افسر قزّاق،  قدم به میدان نهاد و عرصهء سیاسی ایران را از وجود دودمان قاجار به کلّی بزدود و آغاز سلطنت پهلوی را اعلام کرد؛ امّا او نه تنها ملّت را از این آشفتگی و هرج و مرج رهایی نبخشید، بلکه چون ملّت را به جبر و فشار در طریق تجدّد رهنمون ساخت، بر بحران هویتش افزود و احساس پریشانی‌اش را فزونی بخشید.

مردمان عادّی ایران عصر پهلوی، از یک سو، خواهان آن بودند که، کفش‎های غربی به پا در طریق پیشرفتهء سبک زندگانی اروپایی قدم بردارند و در عین حال، حتّی تا دهها سال بعد از مصیبت قرّةالعین که در طریق آزادی زنان گام برداشت، هراس داشتند که مبادا چادر از سر زنانشان فرو افتد و موی آنها نمایان گردد.

ایران، در دوران دودمانی که فقط دو پادشاه را بر تخت پهلوی دید، به کشوری بدل شد که مرحلهء انتقالی پرشتابی را می‎گذراند.  جوّ حاکم بر جامعهء ایرانی محیطی بود که دیدگاه‌های ملّی‎گرایانه با احساسات مذهبی در هم آمیخته و پوششی از غربی‎سازی بر تن کرده بود.

رضا شاه را عزم راسخ چنان بود که به جبر و فشار سیاست تجدّد را به خورد ملّت دهد؛ با این همه با تیزبینی تامّ از نفوذ طبقهء پیشوایان مذهبی آنقدر آگاهی داشت که اینان را از خود دور نسازد و گریزان ننماید؛ سیاستی در پیش گرفت که پسرش، محمّدرضا، نیز همان را دنبال کرد.  پیامد این همه آن شد که ایران سدهء بیستم را مردمانی تشکیل می‎دادند که در مبارزه‎ای بین غربی‎سازی و پیوندهای موجود با اصول سنّتی اسلامی گرفتار شده بودند.  هر یک از این دو نیرو آنقدر توان داشت که در کشمکش پس از آن به نبرد ادامه دهد؛ کشمکشی که به پدیداری نسلی از اندیشمندان انجامید که در جستجوی جوابی برای پرسش‎های گنگ و مبهم بودند.

در آن زمان به نظر می‎آمد که بسیاری از این قبیل اندیشمندان به سوی دیدگاه‎های سوسیالیستی و کمونیستی گرایش داشته باشند.  شاید کسی می‎توانست دلیل و برهان بیاورد که کشش و جاذبهء غربی‎سازی و گذشته‎گرایی مذهبی، که توانشان برابر می‎نمود، ناکارآمدی هر دو را به ثبوت رسانده و راه را برای سوسیالیسم به عنوان تنها راه حل هر دو تنگنا هموار ساخته است.  امّا، حزب کمونیست، که بعدها حزب توده نامیده شد (و برای نسل جوان که احساساتی و رؤیایی می‎اندیشید جذّاب می‎نمود)، به عقیدهء نگارنده، بحران هویت را شدّت بخشید.

نسل رو به موفّقیت در ایران قرن بیستم به نظر می‎آمد در این تصمیم‌گیری که آیا می‎خواهد به کلّی غربی شود، یا باورها و اصول اسلامی شیعه را پیروی کند، و یا با شعارهایی چون “مرگ بر سرمایه‏داری” راه‎پیمایی نماید، دوران بسیار دشواری را می‎گذراند.

در این ضمن، بازسازی اجتماعی و اقتصادی در میانهء سدهء بیستم در ایران به سوی برنامهء اصلاحات ارضی پیش می‏رفت، که در تثبیت آن محمّدرضا پهلوی به خود مباهات می‎کرد و به “انقلاب سفید” ایران شهرت یافت.  به هر حال نور امیدی در دل جماعت ایرانی تابید؛ یا که شاید بتوان پرسید که آیا چنین نوری وجود داشت؟

ذخیرهء شگفت‎انگیز نفت که ناگهان ارزشی فوق العاده یافت در رشد اقتصادی نقشی شگرف بازی کرد؛ امّا آیا شکوفایی اقتصادی می‏توانست ملّتی را که دستخوش آشوب و ناآرامی بود خشنود سازد؟  شاید می‎توانست؛ البته اگر بر اثر آن موازنه‎ای در انباشت ثروت برقرار می گردید.  ولی اسفا که به نظر می‎آمد نیازمندان را نیازمندی افزایش یافته و صاحبان ثروت را ثروت فزونی گرفته است.  چون نیک نظر می‎کردی، هیچ راه چاره ای برای رسیدن به خوشبختی و رفاه جمعی نمی‎یافتی.

امّا، مبارزه‎ها و کشمکش‎های چندجانبه در بروز آثار و نشانه‌های بیماری‎های جامعه بسیار کارآمد بود، و روشنفکران جامعه به میزان فزاینده‌ای در بیان بیماری‎ها و رنجها و نزدیک شدن به عامّهء مردمان فعّال شدند و شهامت یافتند.

ادیبانی، مانند صادق هدایت و نیما یوشیج، در میان اندیشمندان مرحلهء آغازین دوران تجدّد چهره‎هایی سرشناس‎اند؛ اینان از نظم و نثر برای آفریدن آینه‌ای سود جستند که سیمای راستین و اندوه‎زای کشمکش‎های ملّت را باز می‎نمود.  در حالی که تصوّر بر آن بود که کشور در میدان شکوفایی اقتصادی به پیش می‏تازد، طریقهء فقرزدهء زندگی برای بسیاری از اهالی ایران سخت اسفناک بود – و آن زمان که گمان می‎رفت تحصیل کمالات و کسب آموزش هدف اوّلیهء تلاش‎های غربی‎سازی کشور است، بیشترین تعداد افراد ملّت همچنان محروم از سواد و بی‏بهره از تحصیل بودند.

در واقع حجم استدلال‎های صادق هدایت را شاید بتوان در این واقعیت خلاصه کرد که احساس می‎کرد جامعهء ایرانی نیاز دارد از حالت بردگی و بندگی، که در طول سالها ظلم و ستم در آن فرو غلطیده بود، رهایی یابد.  او را گمان چنان بود که ایرانی‎ها باید نگاهی به پشت سر اندازند و ببینند که گذشتهء دورشان پربار از میراثی فرهنگی بوده و دیگربار روح از دست رفته را باز یابند.  امّا، او بر این باور نیز بود که توده‎ها را عمداً گرسنه و بی‎سواد نگاه داشته‎اند تا ابزار باز یافتن روح و روحیهء گذشته را به دست نیاورند.  شخصیت‎سازی او در “حاجی آقا”[3] نمونه‎ای نیکو از این پنداره است. البتّه تلاش جسورانهء او در “بوف کور”[4] نیز از همین دست است.  آنچه که صادق هدایت به گونه‎ای بس درخشان و تابان در آن کامیاب شد بیان درد و بیماری بود و توصیف رنج و گرفتاری.  امّا آنچه که در نوشتارهای او نمودی نداشت، امید بود به نوشدارویی و آرمان رسیدن به شادمانی و مسرّتی بزرگ در آینده.

علی اسفندیاری (معروف به نیما یوشیج) یکی دیگر از اندیشمندان ایرانی بود که در گسترهء وسیعی به روشنی تمام تنگناها را بیان کرد.  او که خود تجربه ای بیواسطه از اختلافات واضح و آشکار در جامعهء را تجربه کرده بود[5]، به استفاده از صُوَر خیال بسنده نکرد و به تکّیه کردن به گل سرخ، ماه آسمان، و جام شراب میکده برای بیان اندیشه‎هایش رضایت نداد.  او با شکستن قید و بندهای بیت و مصرع سنّتی و قربانی کردن وزن و قافیه در هر جا که برای محتوا و روشنی بیان ضرورت می‏یافت، سرودن شعر در ایران را دستخوش دگرگونی ساخت.

شعری که در اینجا از آثار نیما یوشیج نقل می‏شود[6]، نمونه‎ای است که نشان می‎دهد او به چه سادگی و روشنی  کسانی را به تصویر می‎کشد که زندگی یکسانی ندارند:

خانوادهء سرباز

 شمع مي‌سوزد بر دم پرده

‌تاكنون اين زن خواب ناكرده‌

تكيه داده است او روي گهواره‌

آه بيچاره، آه بيچاره!

وصله چندي است پرده خانه‌ش‌

حافظ لانه‌اش‌

يك دو روز است او قُوت ناديده‌

با دو فرزندش خوش نخوابيده‌

يك تن از آنها خواب و دهساله است‌

ديگري بيدار، كار او ناله است‌

شير خواهد ليك شير مادر كم‌

اين هم يك ماتم‌

طفل همسايه خوب مي‌پوشد

خوب مي‌گردد خوب مي‌نوشد

فرق در بين اين دو بچه چيست؟

هر چه آن را هست اين يكي را نيست‌

بچه سرباز كاين چنين ژنده است‌

پس چرا زنده است؟

خلق مي‌گويند: “مي‌رسد اردو

مي‌نهد اين مرد سوي خانه رو

زن، اميدت كو؟” اين اميد من‌

كو طلوع صبح سفيد من؟

اين همه حرف است حرف كي شد نان‌

تا رهاند جان؟!…

هرچه می‎بیند مایهء سختی است

هرچه خواند لحن بدبختی است

بُرده از بس بار، پشت او خم هست

نور چشمانش حالیا کم هست

می‎کند این سان کار مردان او

می‏کند جان او[7]

ظهور شعر جدید و سرعت محبوبیت یافتن آن در میان جوانان سبب شد افرادی با شهامت و استعداد ندای خود به سوگواری و اعتراض بلند کنند.  در ادبیات جدید تصاویر روشن و پیام‎ها به راحتی قابل فهمیدن بودند؛ امّا، هنوز اثری از امید در آن به چشم نمی‎خورد!

بنابراین، جوانان و نوجوانان ایرانی در سالهای قبل از انقلاب اسلامی، خود را غرقه در دریایی از نیروهای عاطفی تیره و تار دیدند که تقریباً تمامی انواع شکل‎های ادبی و هنری مردمی توصیه می‎کردند.  مضمون تصنیف‎های خوانندگان محبوب جوان دربارهء باریدن خون به جای باران[8] بود، و یا موانعی در جامعه که مانند نزدیک شدن دیوارهای زندان به تصویر کشیده شده بودند[9]، یا این واقعیت بود که اگر زارع اندک زمینی هم از آنِ خود داشت، برداشت محصولش هرگز از برای خودش نبود و او مجبور بود به بوی خوش گندمی قناعت کند که دلیرانه می‎کاشت تا دیگران از آن بهره برند.

جامعه که بیش از حدّ در ارتباط با چنین سطحی از تجلّیات تیره و تاریک قرار گرفته بود، به نظر می‎رسید حسّی از طغیان و سرکشی نسبت به هر چیز و همه چیز در او به وجود می‎آمد.  شعر زیبای دکتر هوشنگ شفا، به نام یاغی[10]، احتمالاً یکی از محبوب‎ترین اشعار آن زمان بود.  هر نوجوان، جوان، یا بزرگسال جوانی می‎خواست یاغی شود؛ سکوت را بشکند؛ با خشم راه برود و تغییری پدید آورد حتّی اگر امر سرکشی اینقدر روشن نمی‎بود و تفاوتی که می‎خواست ایجاد کند هیچ‏ کونه تعریفی نمی‎داشت…

بنابراین، بر پهنهء فلاتی که ایرانش می‎نامیدند انقلابی دیگر نقش بست؛ و مردم این سرزمین از آنچه که احساس می‎کردند در مبارزهء ملّت جهت یافتن آزادی و هویت بدان دست یافته و کامیاب شده‌اند، بسیار شادمان بودند.  ولی، آیا مردم به آزادی یا هویت رسیدند؟  آیا در ایران می‎تواند مردی، زنی، کودکی آزادانه به پای خیزد و مباهات کند به هویتش و بداند که هر چه که نامش باشد، یا که آیینش، دینش یا که نژادش، باز هم او را انسان می‎دانند و به او همان حقوقی داده شده که دیگران از آن برخوردارند؟

سالها گذشته و تمامی ملّت به تماشا نشسته‎اند فرزندان و نوادگانشان را که برای بنیادی‎ترین حقوق خود می‎جنگیدند و اینگونه بزرگ شدند و رشد کردند.  زنان در هر نفس، در هر دم، به جامعه خراشی وارد کردند و چنگی زدند تا حقوق برابرشان را بیابند و جایگاهی که به حق از آنِ آنها است در اختیار گیرند و به مقصود برسند.  ولی، بارها و بارها به کناری افکنده شدند و بدون کوچکترین احترامی به مقام و منزلت آنها، رفتاری ناشایست با آنها شد. اقلّیت‎های دینی و کسانی که از قومی متفاوت بودند به انواع آزارها مبتلا شدند و اذیت‎ها دیدند و برای به دست آوردن حدّاقلّ حقوق، مانند درس خواندن، فرصت برابر برای کار کردن، و از حقوق زمان پیری و از کار افتادگی برخوردار بودن، تلاش کردند.  ولی، آنچه که از این رنج‌های ملّت پدیدار گردیده امید به داشتن جامعه‌ای منصف و عادل است؛ جامعه‎ای آزاد از انواع نقایص و پایمال شدن حقوق بشر.  اندیشمندان، هنرمندان و روشنفکران دیگر تصویری عبوس و نومید از مغاکی بی‎انتها و تفاوتی بی‎کران نمی‎کشند.  آنها واقعیت آنچه را که سبب شرمساری عالم انسانی است می‎بینند و مسئولیت بشری در مقابله با نابرابری را به گردن می‌گیرند.

مردمان دیگر در دریای حسرت و افسوس از برای خویشتن غوطه نمی‎خورند، بلکه، در درک و مطالبهء حقوق خویشتن به عنوان افراد بشر و شهروندان کشور، عزّت نفس جدیدی می‎یابند.  شکّی نیست که رویدادهای اخیر در کشور محبوب و مقدّس ما بی‎نهایت ناخوشایند بوده و یقیناً هر قلبی از مصبیت پدران و مادرانی که جوانان خویش را از دست داده‎اند، شکسته و قرین غم و اندوه گشته است.  امّا، این نکته را باید در نظر داشت که لحظه‎ای تاریک و تار در تاریخ ملّی کلّ تاریخ را رقم نمی‎زند؛ و به محض آن که ابرها به کناری روند خورشید تابان دیگربار، با شکوه و جلالی به مراتب بیشتر، خواهد درخشید و نورافشان خواهد شد.

تخته رنگی که نقش آغازین این سرزمین، از آن به تصویر کشیده شده هنوز رنگهای درخشانش را دارد و آینده‌اش را با همان شکوه دوران باستان زینت و زیور خواهد بخشید؛ چه که ایران باید جلال و شکوهی را به چشم بیند که تاج و تخت قیصرها و ناپلئون‎ها در مقابلش ناچیز جلوه کنند و از برق و جلا عاری شوند.

امروز، جهان، با شفقت و محبّت، ملّتی را به تماشا نشسته که برای کسب حقوقش به پا خاسته است؛ و قلوب مردمان برای کسانی که شهامت اندیشیدن دارند، جرأت بیان دارند، و شجاعت امید داشتن و ایثار نمودن – حتّی زندگی خویش را فدا کردن – داشته‌اند تا عدالت حاکم گردد و دادگری رواج یابد، از محبّت انباشته است. دادگری همیشه در پایان می‎آید، و، برای کسانی که از برابری و دادگری پشتیبانی نمایند، این کلام با دعاهایی که از قلب برخاسته و موجی از اشک‌هایی که به عشق تمام فرو ریخته، فرستاده می‏شود


[1] . (Persian or Iranian) در دوره رضاشاه با هدف تاکید بر تمامیت ارضی تلاش بسیاری صورت گرفت تا در معاهدات بین المللی واژه “ایران” جایگزین “پرشیا” یا “سرزمین پارسیان” شود. ولی در دوره های بعد برخی به بهانه مهین دوستی “پارسی” را جایگزین “ایرانی” کردند که خود نمونه‏ای بود از، به چشم غربیان ایران را نگریستند.

[2]  میرغضب یا فرّاش، مأمور اعدام را می‎گفتند در دربار قاجار.

[3]  . کتابی از صادق هدایت در بررسی فقدان شایسته‎سالاری در ایران

[4] . این کتاب که در واپسین سالهای فرمانروایی رضا شاه به قلم صادق هدایت نوشته شد، گزارشی تیره و تار از کابوس‎های هولناک و تکان دهندهء یک نقاش دربارهء مرگ و زندگی است.  قصّه‎گو داستانش را پنهانی به سایه‎اش می‎گوید که به “بوف” می‎ماند.

[5] . او در زمین‎های کشاورزی شمال متولّد شد و سالهای اوّلیهء تحصیلش را در مکتب‎خانه به سر برد؛ امّا بعد در 12 سالگی به تهران کوچ کرد و در مدرسهء سنت لوئیس، در پایتخت ایران، آموزش کاتولیک دید.

[6] . این شعر توسّط مه‌نواز الکساندریان به انگلیسی ترجمه شده و بخشی از آن را می‎توانید در نشانی زیر بیابید:

http://www.caroun.com/Literature/Iran/Poets/NimaYushij/NimaYushij.html

[7]  مترجم: متن کامل شعر “خانواده سرباز” را در http://www.farhangsara.com/fyoshej_sarbaz.htm بیابید.

[8] مترجم: شاید اشاره به شعر شهریار قنبری باشد که با آهنگسازی اسفندیار منفردزاده توسّط فرهاد خوانده شد.  متن شعر را می‏توانید در نشانی زیر بیابید: http://www.caroun.com/Literature/Iran/Poets/NimaYushij/NimaYushij.html

[9]  مترجم: شاید اشاره به شعر “زندانی” باشد که داریوش خواند و شعر را می‏توان در http://zariab.blogfa.com/post-20.aspx  یافت.

[10]  مترجم: در http://esmailvafa3.blogspot.com/2008/09/blog-post_3690.html قابل مشاهده است.  فایل صوتی آن را نیز می‏توان در http://www.98ia.com/News-file-print-sid-1258.html یافت.

(این مقاله نخستین بار در 6 تیرماه و در بخش انگلیسی ایران‏پرس‏واچ منتشر گردید. برای مطالعه متن اصلی کلیک کنید)

 

 

 

Leave a Reply