تاکنشان
حکایت کنند که “گنه کرد در بلخ آهنگری” و برای آن که عبرت عمومی شود “به شوشتر زدند گردن مسگری.” داستانش را لابد همه شنیدهاند و نیازی به بازگو کردنش نباشد هرگز. این داستان اینک در این مرز و بوم تکرار شود به وفور. یکی از جدیدترین وقایع آن که فردی سیامکنام را در یکی از بلاد شمال ایران بگرفتند و به حبسش انداختند و مدّتی مدید استنطاق فرمودند و چون عاقبت هیچ مدرکی دالّ بر خطای او نداشتند موقّتاً رهایش ساختند و به منزل و مکانش باز گرداندند. امّا، حکایت به همین جا ختم نشد.
چندی بعد، مأموری از همه جا بیخبر را حکم به دستش دادند و روانهاش ساختند تا او را بگیرد و در زندان اندازد. مأمور، مردی محترم بود و میلی به این کار نداشت. امّا مأمور بود و معذور. لاجرم سیامک را بردند و محبوس نمودند. هیچ آگه نبود که موضوع چیست؛ امّا حدسش چنان بود که ارتباطی با حبس قبلی باید داشته باشد. باری، شب سپری شد و بامداد یوم بعد او را در معیت مأموری دیگر روانه محکمه نمودند تا بدو بگویند چه کرده که چنین از برای او مقرّر گشته است. در محکمه او را گفتند که تبلیغ کرده است و باید مجازات شود. بدو گفتند که دربارهء عقیدهء خویش نباید حرفی میزد و سخنی میگفت و حال که گفته باید در زاویهء زندان مقرّ گیرد و چون رهایی یابد به بلاد دوردست تبعید گردد. آرامشی او را دست داد که به او تهمت دیگر نزدهاند و قتل و سرقت و قاچاق موادّ و هتک حرمت انام و دشنام به این و آن و تجاوز به ناموس کسان را به او نسبت ندادهاند.
از این واقعه اینک سالی میگذرد؛ امّا حکایت به انجام نرسیده؛ مادر سیامک را دکّانی بود که لباس در آن به طالبان عرضه میکردند. نامی نیک داشتند و سابقهای خوب و همگان آنها را دوست داشتند. امّا، سیامک نیز در همین مغازه به فروش البسه مشغول بود. ناگاه، مادرش را گفتند که جواز کارش را ابطال فرمودهاند و اینک او را حق آن نیست که مغازه را مفتوح نگاه دارد. حیران شد و به اولیاء امور رجوع نمود و استفسار از جریان فرمود. او را گفتند که فرزندت تبلیغ کرده و تو را تنبیه باید کردن و از کار و زندگی باید انداختن و نان حلال بر تو حرام باید نمودن. گفتا، تبلیغ که نکرده که مدرکی علیه او نتوانستید آورد؛ فرض که تبلیغ کرده باشد، او را مجازات کردهاید و به زندان و تبعید محکوم فرمودهاید. جواز مغازه از آنِ من است نه او؛ مرا از برای چه مجازات کنید؟ جوابی بدو ندادند و از این دایره بدان اداره و از این بخش بدان قسمت راهیاش ساختند.
اینک این مادر، که از طرفی نگرانی فرزندش را در دل دارد و از طرفی در سنّی نزدیک به هشتاد، یعنی سنّی که در هیچیک از ممالک دیگر کسی را وادار به کار کردن نکنند، او را از نان خوردن انداختهاند و آخرین لطفشان در حقّ او آن بود که چهل و هشت ساعتش مهلت دادند تا مغازه را به کلّی تعطیل نماید و از خیر نان در آوردن به طریقهء حلال بگذرد.
نیکو گفته است حضرت حق به شیخ نجفی که، “انصاف کمیاب و عدل مفقود.” آخر کدام عدالت این حکم را قبول نماید و کدام انصاف بر آن صحّه گذارد؟ شما که در ممالک مترقّی ساکنید، ای مردمان، خود قضاوت نمایید که آیا این است طریقهء محمّد که از سوی خدا با مکارم اخلاق آمد؛ جالب است که خدا حضرتش را خطاب کرده فرمود، “و ما أرسلناک الاّ رحمةً للعالمین” (سورهء انبیاء، آیهء 107). اینک پیروانش، آنان که خود را به او منتسب میدانند این “رحمت” را متبلور ساخته و اینگونه عمل مینمایند. خدایشان از آلودگی دستها به ظلم و ستم رهایی بخشد.
Leave a Reply