یادش بخیر . . .
یه روز رفتم دانشگاه مثل روزای عادی، نزدیکای ظهر دقیقا یادم نیست می خواستم چیکار کنم! یادم اومد که امروز روز آخر ثبت نام مقدماتی برای ترم بعدیه. سریع رفتم سمت کتابخونه که ثبت نام کنم. وارد سیستم شدم و رفتم قسمت ثبت نام و … دیدم نوشته ثبت نام شما بسته شده و باید با مدیر تماس بگیرید. حول شدم، اول فکر کردم به خاطر تاخیرم بوده که این اتفاق افتاده، از کسانی که اونجا بودن پرسیدم قضیه چیه؟ چند تا از دوستامم پیدا کردم و پرسیدم گفتن اونا اینجور مشکلی نداشتن. می خواستم تا بشه پیش مدیرها نرم ولی مثل اینکه چاره ای نبود. رفتم قسمت آموزش دانشگاه ! اول چند تا اتاقها رو رفتم! هیچ کس نمی دونست این مشکل چیه ! تا اینکه رفتم تو اتاق یه خانمی که یادم نیست اتاق کی بود ، گفتم ثبت نام مقدماتی من بسته شده نوشته با مدیر کل تماس بگیرین. اول یکم گیج شد که قضیه چیه بعد یه نگاه کرد رو میزش و خلاصه گفت باید بری پیش مدیر. رفتم اونجا که منشی گفت رفتن ! گفتم خانم روز آخر ثبت نامه ! منم ثبت نام نکردم ! ایشون باید تایید کنن تا ثبت نام من باز بشه، بعد از کلی التماس که یه راهی پیدا کنین گفت مدیر استاد هم هست، الانم باید دانشکده نساجی کلاس داشته باشه ! اگه میخوای سریع خودتو برسون اونجا شاید پیداش کنی
از ساختمون اومدم بیرون ! کلی راه بود. صرف نمی کرد منتظر خط داخلی بشم. یه ضرب دویدم. یه حدسهایی میزدم ولی چاره ای نبود. رسیدم نزدیک دانشکده چند تا از سال آخریها که باهاشون دوست بودم رو دیدم رفتم پیششون پرسیدم آقای سمنانی رو میشناسن یا نه؟! گفتن آره و … پرسیدن چیکارش داری؟ گفتم ثبت نام مقدماتی من بسته شده و باید ایشون رو پیدا کنم. یکیشون گفت نگران نباش اگر ثبت نام مقدماتی رو انجام ندی سیستم برات اتوماتیک این کار رو با یه سری واحد پیش فرض انجام میده. یکم خیالم راحت شد. یکم گشتم که مطمئن شدم امروز آقای سمنانی رو پیدا نمی کنم. یادم نیست نهار چیکار کردم. پکر راه افتادم سمت خونه
فردا رفتم سراغ مدیر آموزش فکر کنم نبود گفتم کی میان ؟ گفتن بعد از ظهر! ساعت 1 به بعد. اون موقع رفتم تا بالاخره آقای سمنانی رو ملاقات کردم. فکر میکردم یه فرد مذهبی باشه که برعکس یه فرد نسبتا جوون مرتب با پیراهن سفید و یه جلیقه شیک بافتنی روش! ریش سه تیغ و…. ( یادم رفت قبل از این وقتی صبح رفتم منشی آقای مدیر فرمودن که مدیر نیست ولی معاونشون هست اگه میخوای با ایشون صحبت کن. رفتم پیش معاون ایشون و ماجرا رو تعریف کردم! ایشون هم گفتن که باید بری سنجش و از سنجش نامه اومده که پرونده شما مشکل داره و ما باید ثبت نام شما را ببندیم. هر چه اصرار و درخواست که اگر ممکنه من نرم سنجش و همینجا مشکل حل بشه گفت که امکانش نیست و چون نامه از مرجع بالاتر اومده باید همون مرجع هم دستور بده تا ما ثبت نام شما را باز کنیم. دیدم اینجا به نتیجه ای نمی رسم خواستم با آقای سمنانی صحبت کنم که مجبور شدم تا عصر صبر کنم
وارد دفتر آقای سمنانی شدم و گفتم که ” نعیم باغی ” هستم و چنین مشکلی برام پیش اومده! و به من گفتن که باید با شما ملاقات کنم برای حل مشکلم. گفت آقای باغی از سنجش نامه اومده و ما نمی تونیم مسئله رو حل کنیم. باید مراجعه کنین سنجش طهران یا کرج و اونجا مطرح کنین. هر چی از من اصرار که به سنجش نکشه گفت راه نداره شما برین سنجش اونجا موضوع را حل میکنن و …. باز دیدم حریف نمی شم گفتم من اگه برم سنجش اخراج می شم و … گفت نه و ممکنه اونجا مشکلتون حل بشه نامه بفرستن و …. گفتم آقای سمنانی میدونین دلیل اینکه من باید برم سنجش چیه؟ فکر کنم گفت من دقیقا نمی دونم و به منم ربطی نداره که گفتم من بهایی هستم دلیل این که گفتن باید بری سنجش هم همینه و منم میدونم که رفتن به سنجش راه برگشتی به دانشگاه نداره. گفت از کجا آنقدر مطمئنی؟ گفتم تا اونجایی که من اطلاع دارم فرد بهایی نیست که به این خاطر به سنجش رفته باشه و مشکلش حل شده باشه. همیشه با وعده پیگیری … گفت من نمی تونم کاری بکنم. من اختیار اینکارو ندارم.بعد از یکم بحث دیگه اون روز اومدم بیرون
فردای آن روزتقریبا ظهر بود که دوباره رفتم ملاقات! منشی گفت الان آقای مدیر رفتن و منم خودمو رسوندم بهشون داشتن می رفتن سمت ماشین شون! هر چی تلاش کردم راضی نشدن.فرداش دوباره رفتم اینبارم مثل بار قبلی که کار به جایی نرسید. گفتم انصاف هست که منی که 12 سال وقتم رو گذاشتم واسه تحصیل تا به اینجا برسم ، این همه پدر و مادرم زحمت کشیدن حالا اینطوری به خاطر عقیده ام اخراج بشم. یادمه آقای سمنانی مثالی بسیار جالب زدن که من کاملا مفهوم شدم که انصافه
حرف ایشون از اول این بود که من بنویسم مسلمان یا مسلمان بشم و درس بخونم و مثالشون
فرمودن همونطوری که به یه مسلمان ایرانی برای آمریکا ویزا نمیدن ولی به یه بهایی میدن یه فرد بهایی اینجا حق نداره درس بخونه
و در آخر اضافه کردن که من اگر قرار باشه به کسی کمکی بکنم به سنجش کمک می کنم و برای تو کاری انجام نمی دم. فکر کردی چجوری به اینجا رسیدم! اینجا بود که جناب معاون که یه گوشه ایستاده بود اشاره کرد که فایده نداره! برو
یه خداحافظی آرومی کردم و اومدم بیرون
اینبار واقعا پر بودم! دیگه تحمل نداشتم! آخرای هفته بود. دیگه نمیخواستم با اینطور آدمی صحبت کنم! یه بلیط طهران گرفتم و رفتم ! فرداش اول وقت راه افتادم سمت سنجش! یکم گشتم تا سنجش و پیداش کردم. با هر سختی که بود خودم رو رسوندم به دفتر رئیس سازمان سنجش ، پهلوی آقای نوربخش، گفتم فرستادنم اینجا گفت تو بهایی هستی؟ گفتم آره گفت من یه برگه بهت می دم که برای پیگیری به مراجع بالاتر بنویسی و من کاره ای نیستم. گفتم یکی از اقوام من الان 2,3 سال از نامه ای که نوشته می گذره و هیچ ترتیب اثری داده نشده اگر ممکنه یه نامه بنویسین برای واحد دانشگاه تا زمانی که جواب این نامه بیاد بتونم درس بخونم. دید زیادی دارم گیر میدم گفت تو بهایی هستی و با اشاره دستش و خیلی آروم گفت که اخراجی! نامه رو نوشتم و امضا کردم و دادم به منشی. اومدم بیرون و برگشتم به یزد ، در اولین فرصت رفتم اصفهان و وسایلم و جمع کردم و رفتم …
من هیچوقت از درس خوندن بدم نمیومد دوره ی دبیرستان را در رشته ریاضی فیزیک با معدل بالا طی کردم و با امید به اینکه با طی کردن دوران دانشگاهی بتوانم به کشورمقدس ایران و هموطنانم خدمتی هر چند ناچیز ارائه دهم
یادمه آخرین باری که سوار خط ویژه دانشگاه میومدم سمت خونه و میخواستم کارتمو بزنم دائم در فکر افرادی مانند خودم بودم که به خاطر دگر اندیشی و یا اعتقادات مذهبی از این راه باز ماندند ، اما این انتهای راه نیست بلکه تازه شروع آن است .کسب علم چیزی نیست که بتوان قشری از جامعه را به این سادگی از آن محروم کرد و برای رسیدن به آن ، گامها را استوارتر بر میداریم. امیدوارم آقایان نوربخش ، سمنانی و بقیه مسوولان این نامه رو بخونن و بدونن که اینها همه رفتار اوناس! همه تصمیمای اوناس! و اینو بدونن که اونا مسئولن و باید پاسخگو باشند و اون روز خیلی دور نیست . امیدوارم این رو به خاطر بسپارن که ” خیلی زود دیر میشه ” و تصمیمات صحیح تری اتخاذ کنند
خیلی وقت پیش باید این نامه رو مینوشتم . . .
<[email protected]: منبع
Leave a Reply