شعر مهوش ثابت، زندانی بهایی برای مهدیه گلرو که پس از ۳۰ ماه زندان آزاد شد

, , Leave a comment

مهدیه گلرو، دانشجوی محروم از تحصیل دانشگاه علامه که به دلیل فعالیت‌های خود به ۳۰ ماه زندان محکوم شده بود

مهدیه گلرو، دانشجوی محروم از تحصیل که پس از تحمل ۳۰ ماه حبس، امروز از زندان اوین آزاد شد

صبح ظهراز زندان اوین آزاد شد

مهدیه گلرو به دلیل فعالیت‌های خود در شورای حق تحصیل در سال ۸۸ به همراه همسر خود، وحید لعلی‌پور به بازداشت نهادهای امنیتی درآمده بود

در حالی که وی می‌بایست در آبان‌ماه سال گذشته از زندان آزاد می‌شد، به سبب نوشتن نامه‌ای از زندان به مناسبت ۱۶ آذرماه، روز دانشجو، و انتشار آن در رسانه‌ها، مجددا به اتهام «تبلیغ علیه نظام» به ۶ ماه حبس محکوم شد

وی امروز پس از سپری کردن دوران محکومیت ۳۰ ماهه خود از زندان آزاد شد

هم‌چنین همسر وی «وحید لعلی‌پور» نیز که از سوی دادگاه به تحمل یکسال حبس تعزیری محکوم شده و شهریورماه سال گذشته جهت سپری کردن دوران محکومیتش به زندان انتقال یافته بود، روز ۷ خردادماه از زندان آزاد خواهد شد

مهوش ثابت از یاران ایران و از زندانیان سیاسی در بند نسوان زندان اوین شعر زیر را به مهدیه گلرو به پاسداشت حضور پرهزینه‌اش در شورای دفاع از حق تحصیل تقدیم کرده است

مهوش ثابت، زندانی بهایی و از یاران ایران که به ۲۰ سال زندان محکوم شده است

لوتوس

به خط شطّ رهایی کنار دشت تف آلود

گشوده افعی پیری دهان سبز کف آلود

به گرد حجم دهانش کشیده خیزر دندان

چو خار‌ها که بپیچد بسیم بر در زندان

به روی نبض تأمّل نشسته خسته و خاموش

کشیده جبّه جلبک به دست حادثه بر دوش

بریده چشم امید از سپهر نیلی روشن

گرفته گوشه عزلت کشیده از همه دامن

جدا ز مادر دریا اسیر و بسته و تن‌ها

ندیده خیز و خروشی جدا نشسته ز غوغا

که از فراز فراروسپیده سرزد و خندید

نسیم صبح بهاری سری به در زد و خندید

به قلب خسته تالاب آسمان نظری کرد

به نبض خفته بیمار جنبش دگری کرد

فتاد پولک خورشید روی برکه لرزان

جوانه زد گل سر بسته‌ای به ساقه رویان

سریر سبز زمّرد کشید بر طبق آب

نشست شادو شکوفا گلی به پهنه مرداب!

زحس ساده آن گل کران کهنه جوان شد

زمین به زمزمه آمد چه چشمه‌ها که روان شد

به گرد او صف پروانگان به حلقه درآمد

ز راه دور پرستوی عاشق از سفر آمد

نفس گرفته دوباره به خود نموده نظاره

شکفته بر شکن آب کهکشان ستاره…

تو روح جاری باران به دست سرد سکونی

به قلب خسته مرداب حسّ آتش و خونی

چه عاشقانه نشستی کنار برکه تن‌ها

تو نور تازه دمیدی به عمق تیره شب‌ها

تو راز روز نمودی تو دست شب بگشودی

چه ساده جلوه نمودی به آن نشانه که بودی

تو از زمانه گذشتی در این زمینه نشستی

سدید سّد کهن را به هر بهانه شکستی

تویی که از دل مرداب سرد و بسته شکفتی

بگوش موج خروشان حدیث حادثه گفتی

تویی که عاشق نوری ولی ز شب نگریزی

به آنچه غیر تو باشد به دشمنی نستیزی

نشسته دختر خورشید پشت پلک تو آرام

شرار شور و شعف آید از نگاه تو در کام

به رود جاری مردم نهاده چشم امیدی

طلوع صبح وطن را تو چون نشان و نویدی…

من از حریم نیستان جدا شدن نتوانم

فتاده‌ام اگر از پا به پا شدن نتوانم

من از طلوع بهاران به انجماد رسیدم

گلی چنان که تویی در مسیر باد ندیدم

لوتوس اگر که به ناگه روی تو از بر مرداب

چه آید از نفس شب دوباره بر سر مرداب!

غمین و ساکت و تنها نه همنفس نه قرینی

به شب اسیر ملالت چه روزهای حزینی

نه واژه‌ای نه بیانی نه فرصتی نه زمانی

نه روزنی نه امیدی نه طاقتی نه توانی

نه طیب قصه شنیدن نه تاب حادثه دیدن

چو عنکبوت کبودی اسیر تار و تنید

http://bamdadkhabar.com/2012/05/4252/: منبع

 

Leave a Reply