چرا بهايی نیستم؟» نوشته هادی حداد»

, , Leave a comment

Screen shot 2010-09-27 at 11.12.47 PMچرا بهايى نيستم؟

نويسنده : هادى حداد – ساعت ۱۳:٤ ق.ظ روز ۱۸/٥/۱۳۸٩ .

چرا بهایی نیستم؟ چرا؟

اینکه واقعا چرا من بهایی نیستم سوال جالبی است. یا اینکه مثلا چرا این سوال این طوری مطرح نشد که چرا من مثلا مسیحی هستم؟ یا چرا شیعه هستم؟ در این صورت کاری که باید میکردم بسیار ساده بود.

یک سری دلیل و برهان که مثلا یهوه خداییست که بسیار مقتدر است یا خدا خود را در قالب مسیح به زمین فرستاد تا رنج و درد بکشد و ما را از عذاب برهاند یا از پیوند دین و زندگی می گفتم و اسلام ناب محمدی و هزار یای دیگر………

ولی اینکه واقعا چرا من بهایی نیستم سوال بسیار مهمی است. اینکه چرا من بعداز این همه سال رنج و زحمتی که برای شناخت حقیقت کشیدم بعد از اینکه این همه مصیبت و بدبختی ………..

حال که می خواهم بگویم چرا بهایی نیستم باید از این بگویم که چرا نمی خواهم آدمی باشم که هدفش از زندگی مشخص است.

از اینکه چرا نمی توانم قبول کنم که برای یک عمر به دنبال تعالی جامعه انسانی باشم.

از اینکه چرا نمی خواهم قبول کنم که تساوی بین تمام آدمها باید وجود داشته باشد.

از اینکه چرا نباید خودم را در مقام قضاوت قرار ندهم و بهشت مسیحی و یهودی و مسلمان و بی دین را از هم سوا کنم.

چرا نمی خواهم آینده را قبول کنم.

چرا نمی خواهم قبول کنم که دنیا فرق کرده است.

چرا نمی خواهم به این بیندیشم که می شود از 3000 یا 2000 یا حتی 1400 سال پیش کمی و قدری به جلوتر آمد.

چرا باید همچنان دشمنان قدیمی را برای خود نگه دارم و دشمنان جدید نیز برای خود بتراشم.

چرا قدرت این را ندارم که در دین خود قدری تعمق کنم.

چرا اجازه این را ندارم که در دین دیگر مطالعه داشته باشم.

شاید دوست دارم که به آن بهشت وعده داده شده که فقط برای هم کیشان است و بالاترین بهشت هاست برسم.بهشتی مملو از حوریان و پریان و نهرهای جاری و تمام چیزهای خوب دیگر. چیزهای خوب این دنیایی دیگر.

شاید دوست دارم در دینم تمام مقدسها را بالاتر از همه در ذهن داشته باشم و عنان اسب موعود را به دست پیامبری قدیمی تر دهم.

شاید بخواهم در کشورم در مسند قدرت باشم و بقیه متدین های ادیان دیگر را نجس و نحس بدانم و از این طریق فخر بفروشم به بقیه.

شاید در دلم شوق رسیدن به آن دنیایی است که مومنان دیگر، همان ها که خدا را قبول دارند اما به زبان و پیامبر و دین دیگر ،همه در طبقات زیرین بهشت نزدیک در جهنم سکنی گزیده اند و من با تاجی بر سر بر آنها فرمانروایی می کنم.

شاید در ذهنم این را می بینم که هم در این دنیا و هم در آن دنیا به سر منزل مقصود رسیده ام. شاید از اینکه دین خود را آخرین دین و پیامبر خود را آخرین پیامبر می بینم به خودم ببالم و احساس سرور ،سربلندی،سرانجامی،بالاتری و سروری بهم دست دهد و دلم به حال آنهایی که دیگرند بسوزد.

شاید از این خوشحال باشم که جان و مال و زن و فرزند دگران را هنوز هم بر خود حلال ببینم و در پی قتل آنان باشم. واقعا به چه می اندیشم.

حسرت می خورم از اینکه بهایی نیستم ولی هنوز هم نیستم.

حسرت می خورم از اینکه در پی عدل و داد جهانی،با مهربانی،نیستم ولی هنوز هم نیستم.

حسرت می خورم از اینکه مانند بهاییان با هم دینان خودم با همبستگی و با دیگر مسلکان با مودت رفتار نمی کنم .

حسرت می خورم از اینکه نمیتوانم مانند بهاییان به اصلاح جامعه بشری فکر کنم و آن را از خودم شروع کنم.

حسرت می خورم از اینکه نمی توانم خود را عضو جامعه ای بدانم که تلاشش یکی شدن همه است.

حسرت می خورم از اینکه نمی توانم یا نمی خواهم که به یک چیز واحد ایمان داشته باشم و برایم فرقی نداشته باشد که چه کسی این چیز واحد را برای من معرفی کرده است.

شاید بیشتر دوست دارم که تنها باشم.

شاید بیشتر دوست دارم که از خودم بیخود باشم.

شاید بیشتر دوست دارم که نیاندیشم به آنچه هست و واقعیت است.

شاید بیشتر دوست دارم که ریا کار باشم و دورو.

شاید بیشتر دوست دارم که همچنان دروغگو باشم ،دروغگویی به بزرگی دنیا.

شاید بیشتر دوست دارم وقتی دلم از کسی گرفته است بیاندازمش گردن بقیه.

شاید بیشتر دوست دارم همچنان دنبال تبصره ای در لابه لا و تو در توی دینم باشم که وسوسه و گناه را درست نشان دهد.

شاید از این می ترسم که دیگرنتوانم تقیه کنم.

شاید از گزمه های شهر سیاهی می ترسم.

شاید از زندان و آوارگی می ترسم. شاید از شکنجه و درد و رنج می ترسم.

شاید از عشق ورزیدن می ترسم.

شاید از نگاه مردم می ترسم.

شاید از تهمت های ناروا می ترسم.

شاید از اتهام می ترسم. شاید از این می ترسم که خودم را در بند ببینم.

شاید از بیست سال حبس دردناک می ترسم.

نمی دانم حس قشنگ دوستی چیست.

نمی دانم دنیای زیبای پاکی ها کجاست.

نمی دانم آیا خدایی هست.

نمی دانم خدایی اگر هست به کدامین سو می نگرد.

نمی دانم آیا خدا فرقی می گذارد بین آنکه فقط پی ضعیف است تا دشمن بخواندش و آنکه در پی دشمن است تا دوست خطابش کند.

نمی دانم آیا فرقی هست بین آنکه می خواهد جهان را با پاک کردن ناموافقانش از خود، اصلاح کند و آنکه در پی داشتن اخلاق راضیه مرضیه و اعمال طیبه طاهره تا جهان را اصلاح کند.

نمی دانم می خواهم خدا را بپرستم یا بنده اش را.

نمی دانم می خواهم خدا را بپرستم یا دنیایش را.

نمی دانم می خواهم خدا را بپرستم یا دینش را.

نمی دانم می خواهم خدا را بپرستم یا مذهبش را.

نمی دانم می خواهم خدا را بپرستم یا حرف بنده اش را.

نمی دانم می خواهم خدا را بپرستم یا کتابش را.

نمی دانم می خواهم خدا را بپرستم یا خانه اش را.

نمی دانم می خواهم خدا را بپرستم یا پیامبرش را.

نمی دانم می خواهم خدا را بپرستم یا مخلوقش را.

نمی دانم می خواهم خدا را بپرستم یا سیاهی را.

شاید در پی قدرتم فقط.

شاید در پی احساس قدرتم فقط.

شاید در پی بزرگ انگاشتن خودم از دیگرانم فقط.

شاید در پی دشمنم فقط.

شاید از اینکه بقیه را(فرقی ندارد که باشد) زیر پا خرد کنم لذت می برم.

شاید از اینکه خوار شدن ظاهری جماعتی را می بینم لذت می برم.

شاید از اینکه دروغ می گویم لذت می برم.

شاید از اینکه تعصب دارم به دینی که احکامش را زیر پا می گذارم لذت می برم.

شاید از اینکه در جا می زنم لذت می برم.

شاید از اینکه هنوز به هزاران سال پیش می گریم لذت می برم.

شاید از اینکه فقط حسین را مظلوم ببینم لذت می برم.

شاید از اینکه به حساب عاشورا بر همه می تازم لذت می برم.

شاید از اینکه عقل خود را بسپارم به دست دیگری لذت می برم.

شاید از اینکه نیمه ی دیگرم را خوار ذلیل تر از خود ببینم لذت می برم.

شاید از اینکه خودم را در محبس تقلید زندانی ببینم لذت می برم.

شاید از اینکه نان را به نرخ روز بخورم لذت می برم.

شاید از خوردن مال مردم به حساب دین لذت می برم.

شاید از تجاوز به ناموس دیگران به حساب مذهب لذت می برم.

شاید از دروغ بستن به دیگران به حساب اخلاق دینی لذت می برم.

شاید از لگدمال کردن دهان دیگران به حساب دینداری لذت می برم.

شاید از منافق و کافر خواندن دیگران به حساب حرف مثلا بزرگتری لذت می برم.

شاید از حبس کسی که به خدا ایمان دارد به حساب حرف مرجع لذت می برم.

انگار راضی شدم به فکر نکردن.

انگار راضی شدم به نشنیدن.

انگار راضی شدم به ندیدن.

انگار راضی شدم به کشتن و غارت.

انگار راضی شدم به تف کردن به صورت خودم.

انگار راضی شدم به زیر پا گذاشتن تمام ارزش های انسانی.

انگار راضی شدم به اینکه با خودم بگویم این مشکل من نیست.

شاید فقط از این دلم را خوش کرده ام که می توانم جسد مرده هایم را جایی خاک کنم.

شاید فقط از این دلم را خوش کرده ام که می توانم بدون تقیه کردن بروم دانشگاه.

شاید فقط از این دلم را خوش کرده ام که می توانم بدون تقیه کاری بخور و نمیر پیدا کنم.

شاید فقط از این دلم را خوش کرده ام که می توانم بدون نگاه مردم یا دروغ گفتن در این مملکت زندگی کنم.

شاید فقط از این دلم را خوش کرده ام که می توانم زیر این فشار مزخرف زندگی کنم بدون اینکه نگران عقیده ام باشم.

اگر فقط بهایی نباشم در مدرسه و دانشگاه های خوب راه دارم و دیگر هیچ.

اگر فقط بهایی نباشم می توانم بگویم من بهایی نیستم و دیگر هیچ.

اگر فقط بهایی نباشم حق دارم دشمنم را لعن و نفرین کنم و بر او بتازم.

اگر فقط بهایی نباشم حق دارم متنفر باشم از هر کسی که خوشم نمی آید.

اگر فقط بهایی نباشم حق دارم دشمن داشته باشم.

اگر فقط بهایی نباشم حق دارم در باره همه داوری نابجا و قضاوت دروغ داشته باشم.

اگر فقط بهایی نباشم حق زندگی را در این مملکت مردم کور بهم می دهند.

شاید باز هم باید منتظر باشم تا موعودی بیاید و دنیا را وعده گاه سازد دنیایی که خودم وعده اش را به هم زدم.

شاید باز هم باید منتظر باشم تا مصلحی بیاید و دنیا را اصلاح کند دنیایی که خودم خرابش کردم.

شاید باز هم باید منتظر باشم تا قائمی بیاید و دنیا را دوباره همان کند که بود و خودم از میانش بردم.

شاید باز هم باید منتظر باشم تا دادگری بیاید تا داد ظالم را از مظلوم بگیرد،مظلومی که خودم ظالمش بودم.

شاید باز هم باید منتظر باشم تا فرجام خواهی بیاید و فرجام عمل زندانی و زندانبان را نشان دهد.

شاید باز هم باید منتظر باشم تا…… باز هم باید منتظر باشم تا چه شود؟

شاید تنها دلیل انتظارم این باشد که ببینم چه بر سر آنها که منتظرند می آید.

آیا آن عادل که بد ها را از زیر تیغ می گذراند چگونه می اندیشد؟

ظلم و ظالم را دیدم که منتظرند تیغ آن عادل با آنهاست با بر آنها؟

دروغ و دروغگو را دیدم که منتظرند آیا تیغ آن عادل با آنهاست یا بر آنها؟

سیاه و سیاهی را دیدم که منتظرند آیا تیغ آن عادل با آنهاست یا بر آنها؟

ناسزا و ناسزا گو، ربا و رباخوار،دزدی و دزد،قتل و قاتل،زندان و زندانبان، آن عادل با آنهاست یا بر آنها؟

دوست دارم بگویم بس است اما نمی توانم.

قدرتش را ندارم.

گزمه های سیاهی همه جا هستند و نمی گذارند آب خوش از گلوی بهایی و بهایی دوست و بهایی باور پایین برود.

دنیا را تنگ می کنند برایشان و نمی نگرند که مخلوق خدا را در تنگنا قرار می دهند ،فکر نمی کنند که دنیای دیگری نیز هست و شاید(نه ،حتما) در آن دنیا در تنگنا قرار می گیرند.

خسته شدم از این سیاهی ها و از این دروغ دیدن ها.

نمی توانم باور کنم کسی که دارد به کودکان عشق می ورزد جاسوس اسراییل است.

نمی توانم باور کنم آنکه حاضر است از خانه گرم و نرمش برود به ده کوره های دور برای خدمت به مردم ، دارد مخل امنیت ملی می شود.

نمی توانم باور کنم آنکه عشق از رفتار و کردارش میریزد در پی ترور و کشتار است.

نمی توانم باور کنم بهایی خیانتکار است.

نمی توانم باور کنم بهایی ایرانی نیست.

نمی توانم باور کنم بهایی انسان نیست.

نمی توانم بهایی را باور نکنم.

نمی توانم و نمی خواهم.


http://hadihaddad.persianblog.ir/post/59/ منبع

 

Leave a Reply