» ادبیات حقوق بشر » اشعار با مضامین حقوق بشر » مرا تو در نظر آور
(شعر از مهوش ثابت)
در آن زمان که تو مرغی اسیر و بسته ببینی
در آن زمان که به کنجی غریب و خسته نشینی
هر آن زمان که به بیراهه های دور بمانی
به شوق خانه ولیکن نشان خانه ندانی
مرا تو در نظر آور
اگر نشستی و جامی به بزم عشق ندیدی
بهار عمر گذشت و گلی ز شاخه نچیدی
در آن زمان که به هجران، تو سیل اشک بریزی
اگر به وادی حیرت، به پای سر بدویدی
مرا تو در نظر آور
هر آن زمان که نگاری ترانه ای بسراید
به ساز و چنگ و نوایی غمی ز دل بزداید
هر آن زمان که دو دست دعا به گریه برآری
اگر که غصه سرآید، دری که بسته گشاید
مرا تو در نظر آور
صبا چو از بر جانان نوید و مژده رساند
پیام مهر و محبت به گوش خسته بخواند
مرا تو در نظر آور که اشکها بفشانم
به آب دیده لهیب چه شعله ها بنشانم
تویی که بنده ی آن مظهر جلالت و جاهی
به جلوه ی جبروتش به دل همیشه گواهی
تویی که گوش به فرمان شاه بنده نوازی
به عشق آن شه خوبان قدم همیشه به راهی
مرا تو در نظر آور که من بدون تو هیچم
چو پیچکم که بیفتم مگر به پای تو پیچم
نفَس من از تو بگیرم اگر چه خوار و حقیرم
که باشم آنکه به دنیا سر از کمند تو پیچم؟
من و تو هیکل واحد تو روح و من همه جسمم
تو محتوای کلامی و من نشانه و اسمم
نشسته محو جمالت اسیر حسن و کمالت
بریدم از همه عالم خوشا خوشا به طلسمم
مرا تو در نظر آور که من به یاد تو شادم
بیا که در همه حالی نمی روی تو زِ یادم
اشارتی بنما تا که سر به راه تو بازم
ببین چگونه زمامِ نفَس به دست تو دادم
چو واژه های حزینم بخوانی و بنَوازی
چه نغمه های محبت برای من تو بسازی
غریب و خفته به راهم تویی تو پشت و پناهم
بشارتی به من آور که بر در است نگاهم
۶/۱۱/۱۳۸۹ رجایی شهر
Leave a Reply