رنجنامه همسر سامان استوار، شهروند بهایی

, , Leave a comment

bahaiسه شنبه , ۲۷ اردیبهشت , ۱۳۹۰

خبرگزاری حقوق بشر ایران – رهانا

رنجنامه همسر سامان استوار شهروند بهایی کرمانی و فعال حقوق کودک که ۱۱ اسفند ۱۳۸۹ بازداشت شده است

سامان استوار فعال حقوق کودک در یازدهم اسفند ماه سال گذشته در کرمان بازداشت و به بم منتقل شدند. پس از تحمل ۴۸ روز انفرادی، یازده شب بیست و هشتم فروردین توسط چند مقام قضایی کرمان و بم تفهیم اتهام شدند. ایشان تا زمان تفهیم اتهام در دادگاه تنها یکبار بازجویی شده بود، که به گفته همسرش همراه با اعمال فشار روحی و روانی بوده است. مقامات قضایی از گفتن اتهامات ایشان به خانواده وی خودداری نمودند. مراجعات مکرر همسر ایشان به دوایر قضایی تا کنون بی ثمر بوده است. نامه زیر توسط همسر سامان استوار نوشته و در اختیار سامانه حقوق بشر ایران «رهانا» قرار گرفته است.

شرح ماوقع در جریان بازداشت سامان استوار در کرمان

صبح روز ۱۱/۱۲/۸۹ آقای سامان استوار حدود ساعت ۱۰:۳۰ به منزل آمدند و به علت سردرد میگرن که گاهی از آن رنج می برند تصمیم به استراحت در منزل داشتند. حدود ساعت ۱۱ زنگ در به صدا در آمد. مردی خود را مأمور مخابرات خواند و گفت اگر ممکن است دم در بیایید. آقای استوار دم در رفتند و بعد از چند ثانیه صدای صحبت ۵- ۶ نفر و صدای پای ایشان را شنیدم که از پله ها پایین می آمدند. به درب داخلی منزل که رسیدند همسرم گفت خانم برای بازرسی منزل آمده اند. و بعد شروع به چک کردن مجوز تفتیش منزل کرد که ظاهراً درست بود و مشکلی نداشت

پنج مأمور به منزل ما آمدند. دو نفر از اطلاعات تهران و سه نفر از اطلاعات کرمان. به محض ورود به منزل یکی از مامورین پرسید این عکس کیست؟ همسرم گفت: “حضرت عبدالبهاء” با تمسخر گفتند: “حضرت؟! عبدالبهاء!” آقای استوار هم گفتند: “بله! حضرت عبدالبهاء آخر ما بهایی هستیم.” یکی از آنها به طرف شمایل رفت و آن را برداشت ولی یکی از مأمورین مخالفت کرد  و او را راضی کرد که بردن این عکس فایده ندارد، لذا قاب را روی دیوار بازگرداندند. بعد گفتند که اگر با ما همکاری کنید ما منزلتان را بهم نمی ریزم! پرسیدیم: “یعنی باید چه کار کنیم؟” گفتند: “جای مدارکتان کجاست؟” ما محل نگهداری شناسنامه، پاسپورت، اسناد و… را نشان دادیم که چندان مورد علاقه شان نبود. بعد شروع به گشتن خانه کردند. مقدار زیادی کتاب بهایی حدود ۱۵۰ جلد، مقداری سی دی بهایی و غیر بهایی، کیس کامپیوتر و لپ تاپ و موبایل آقای استوار را جمع کردند. در این میان یکی از مامورین از ارتباط ما با یک انجمن خریه در بم سوال می کرد که از کجا با آنها آشنا شدید؟ آنجا چه کار می کنید؟ و … که من و همسرم فکر کردیم برای آن انجمن مشکلی پیش آمده که حالا سراغ ما هم آمده اند

این انجمن خیریه حدود ۱۰۰ تا ۱۲۰ کودک فوت والدین پس از زلزله بم را نگهداری می نماید و داری مجوز رسمی از وزارت کشور است. مدیراین انجمن دو روز قبل بازداشت مراجعه مامورین به منزل ما بازداشت شده بودند ارتباط آقای استوار با این انجمن این گونه بود که هفته ای یک الی دو ساعت به مربیان این انجمن روشهای پیشگیری و رفع اختلالات یادگیری را آموزش می دادند که متأسفانه در مناطق محروم مشکل عمده و ناشناخته ای است. آقای سامان استوار فوق لیسانس روانشاسی هستند و دوره هایی نیز در زمنیه رفع اختلالات یادگیری در نزد اساتید درجه یک کشور گذرانده اند و تجربیات عملی بسیاری در این زمینه دارند. لذا ازاین مهارت ایشان در انجمن استفاده می شد. هیچ یک از مربیانی که همسرم به ایشان اختلالات یادگیری را می آموختند، ازبهایی بودن ایشان اطلاعی نداشتند

پس از اینکه همه جای منزل ما را گشتند. وسایل را به همراه آقای استوار بردند که ما حکم بازداشت را بررسی نکردیم، ولی در پیگیری های بعدی متوجه شدم، یک قاضی کرمانی حکم نیابی از دادستان بم داشته که این قاضی به من گفت: “من فقط وظیفه بازداشت او را داشته و بعد فرستادم بم.” ولی نگفت که فقط پرونده را فرستاده و یا همسرم نیز همراه پرونده فرستاده شده است؟ همین قاضی حکم دو ماه بازداشت موقت را به جناب استوار داد که امضاء کنند.  همسرم از ایشان پرسیدند اعتراض کردن یا نکردن فرقی هم دارد؟ قاضی هم گفته که خیر! هیچ فرقی نمی کند. همسرم نیز اعتراض نکرده اند

از طرف دیگر من از شب همان روز به ستاد خبری اطلاعات مراجعه می کردم. (خودشان گفتند آنجا مراجعه کن و این یک بازجویی کوچک است و عصری یا فردا می آید!) متاسفانه جوابی به من ندادند و گفتند که اینجا نیست و ما بی اطلاعیم. می پرسیدند اسمش چی بود؟ چه کاره بود؟ (آقای استوار شغلشان تولید وسایل اداری چوبی و ام دی اف است) پس چرا تدریس می کرده؟ یعنی پول هم می گرفته؟ من هر روز و گاهی روز دو بار به ستاد خبری مراجعه می کردم، ولی گفتند: “خوبند و دو سه روز دیگر می آیند! شاید هم زود تر بشود! چه بهتر!”

بعد از ۴-۵ روز گفتم لباس بیاورم؟ گفتند که نه! دو، سه روز که لباس نمی خواهد. در شب اول هم به من گفتند راستی لازم نیست به تشکیلات بهایی خبری بدی، ما خودمان درستش می کنیم! که من گفتم مگر خبر ندارید که ما تشکیلاتمان تعطیل است؟ به این ترتیب من تا ۱۰ روز از ایشان کاملا بی خبر بودم، نمی دانستم کجا هستند؟ اتهامشان چیست؟  و مراجعه من فقط به ستاد خبری کرمان بود. یکروز که موافقت کردند لباس ببرم بعد از ۲ روز یک تماس با علامت (with held)  روی موبالیم افتاد. جواب دادم . گفتند: “نمی شود.” گفتم: “مشکل دارم. رمز کارت بنزین یادم نیست!!”  گفتند: ” خبر می دهیم .” دو دقیقه بعد زنگ زدند و رمز کارت را گفتند و بعد که به ستاد خبری مراجعه کردم که چرا لباس ها به دستشان نرسیده؟ گفتند: “چند ساعت طول می کشد! (دو روز گذشته بود) و من متوجه شدم، همسرم دربم بازداشت هستند. به دادستان بم مراجعه کردم که جوابی نداد. گفت: “ممنوع الملاقاتند و پرونده امنیتی است و … و هیچ اتهامی به من نگفت، ولی چون تعطیلات نوروز بود، من سماجت کردم و به خاطر اینکه ایشان چک دست مردم داشتند و بدهی دارند و اینکه مردم که گناه نکرده اند، دستور یک ملاقات دادند. با حضور مامورین بازداشتگاه کرمان که باید این دستور را با اطلاعات بم و بعد اطلاعات کرمان هماهنگ می کردم که خودش داستانی اعصاب خرد کن است. بهر حال ۱۰ دقیقه ملاقات با حضور دو مامور انجام شد و به ما گفتند در مورد پرونده هیچ صحبتی نکنید و اجازه نزدیک شدن به همسرم را نیز نداشتیم وبه علت ناهماهنگی اداره اطلاعات بم و کرمان و امروز و فردا شدن ملاقات دخترم موفق به ملاقات با پدرش نشد، چون در مدرسه بود و این ملاقات در تاریخ ۱۲/۲۱ انجام شد

بعد از این ملاقات مراجعات مکرر به دادستان بم داشتم، ولی نه ملاقات و نه ذکر اتهام هیچکدام انجام نمی شد. هر دفعه به خانواده متهمین بهایی این پرونده که سه نفر هستند می گفت که ممنوع الملاقاتند، ولی به دو نفر دیگر ملاقات حضوری می داد و به من می گفت نمی شود، آخر ممنوع الملاقاتند. چند روز قبل از نوروز که مراجعه کردم تا بلکه ایام عید با وثیقه آزاد شوند، دادستان به مرخصی زود هنگام نوروزی رفته بود  و همه پرونده ها در اختیار معاونش بود، بجز این پرونده که معاونش از جریان پرونده هم اطلاعی نداشت. دستور داد قاضی پرونده هر چه صلاح می داند، اجرا نماید. من به هر دری زدم که قاضی پرونده را پیدا کنم، هیچ یک از کارمندان جوابی ندادند و بعد فهمیدم همگی در جریان پرونده بوده اند. یکی گفت: “دنبال قاضی پرونده می گردی؟ خب! بگرد پیدا کن!” دیگری گفت: “دنبال قاضی پرونده می گردی؟ چه بیکاری خانم!” بعد از اینکه متوجه شدم مرا دست سر گذاشته اند، به معاون گفتم. گفت: “برو ازمسئول دفتر دادستان نامه بگیر که این پرونده دست دادستان است و ایشان امروز مرخصی اند.” تا من اجازه آزادی با وثیقه بدهم، ولی چون مسول دفتر دادستان نیز مانند مافوق رفتار کرد و از دادن نامه خودداری کرد و من این مورد را به معاون اطلاع دادم و بعد دمِ عیدی با دست خالی به خانه برگشتم …

در تعطیلات عید منتظر تلفنی، خبری از همسرم بودم که این آرزوی کوچکم نیز متحقق نشد

۶ فروردین دوباره مراجعه کردم، که ملاقات بگیرم. به هیچ عنوان راضی نشد، حتی بچه ها تنها پدرشان را ببینند. حتی با فاصله خیلی زیاد (فقط ببینند و حتی حرف نزنند) ولی موافقت نکرد. ذکر بی گناهی و خدمات انسان دوستانه آقای استوار را کردم. اینکه ایشان هیچ تبلیغی نکرده … که دادستان گفت : “همین پرونده که می گویی هیچ چیز توش نیست، ما در ان اسنادی ازمنافقین! و مشروبات الکلی و … پیدا کرده ایم!!! که من گفتم هیچ یک از این اتهامات به همسرم نمی چسبد و آقای استوار بنا به اعتقادش به دیانت بهایی نه مشروبات الکلی مصرف می کند و نه عضو هیچ حزب سیاسی می باشد

بالاخره گفت: “دو هفته دیگر بیایید، حتماً وضعیتشان معلوم می شود. سر دو هفته که رفتم تا چشمش به من افتاد، گفت: “چرا حالا آمدی؟ باید پس فردا می آمدی! حالا تو سه روز دیگه بیا!” سه روز بعد رفتم، اجازه ملاقات داد و گفت: “بیست و هشتم فروردین دادگاه است “

ملاقات طبق روال دفعه قبل با ناهماهنگی اطلاعات بم و کرمان صورت گرفت. اطلاعات کرمان به من گفت: “تو خودت مشکل داری خانم” همراه بود. بعد از چند روز دویدو و کَل کَل کردن و نهایتاً یک ساعت و نیم انتظار از زمانی که خودشان اعلام کرده بودند و بعد ده دقیقه ملاقات با دو مامور بالای سرمان و اینکه در مورد پرونده چیزی نگویید، ملاقات صورت گرفت

در این ملاقات همسرم بیش از پانزده کیلو لاغر شده بودند. بسیار تکیده بود و جملاتشان بریده بریده و پرهیجان بود که من خیلی نگران شدم. خودشان می گفتند که جایم خیلی خوب است. غذا خیلی خوب است. اصلا بی احترامی نمی کنند و … ولی من متوجه فشار روحی شدیدی که بر ایشان بود، شدم. در این ملاقات هم پسرم نتوانست حاضر شود

بعد از این ملاقات که ۵ شنبه ۲۵/۱/۹۰ بود، من به دنبال وکیل بودم. پنجشنبه گذشت، جمعه که تعطیل بود. شنبه به بم رفتم درخواست تعویق زمان دادگاه کردم تا بتوانم وکیل بگیرم. گفتند: “این دادگاه تفهیم اتهام است، اگر وکیل داشت هم نمی توانست در دادگاه شرکت کند! ساعت دادگاه را که روز بعد بود، پرسیدم. گفت: “فرداست دیگر” به کرمان برگشتم و فردایش دوباره رفتم حدود ساعت ۹ صبح. گفت: “دادگاه ۵ عصر است.” به کرمان برگشتم و فردایش دوباره رفتم. حدود ساعت ۹صبح گفت: “دادگاه ۵عصر است.” آن روز آقای استوار را در مدت یک ساعت و ۵ دقیقه از کرمان به بم آوردند. (یعنی به طور متوسط ۲۲۰ – ۲۱۰ کیلومتر بر ساعت سرعت) که خود این مورد در جاده بم بسیار استرس زا است

ساعت ۱۱ صبح به بم رسیدند، از همان ساعت آقای استوار با دستبند و چشم بند به مدت شش ساعت در محوطه باز زیر آقتاب بسیار سوزان بم در پایان فروردین ماه قرار گرفتند. (پس از ۴۸ روز انفرادی مطلق که حتی نگهبان را نمی دید و نگهبان جواب سوالی را هم نمی داده …)

بعد از شش ساعت حمام آفتاب به عنوان متهم ردیف اول در دادگاه حاضر شدند و دادگاه تفهیم اتهام ایشان یک ساعت و چهل دقیقه ادامه یافت و از چهار، پنج نفر از ایشان سوال می پرسیدند و سوال جدید مطرح می کردند

بعد از این دادگاه پنج دقیقه ملاقات داشتیم (حدود ساعت یازده و نیم شب که دادگاه تمام شد) با توجه به شرایطی که پیش از دادگاه برایشان فراهم کرده بودند، ایشان وضعیت روحی بسیار بدی داشتند. بسیار شکسته و تکیده تر از ملاقات سه روز پیش بودند. بعد از ملاقات که برای امضاء گفته های خود رفتند، آنقدر تحت فشار روحی بودند که اعترافات را نخوانده امضاء کرده اند و این مساله باعث دغدغه خاطر ایشان است  که آنها به جای همسرم چه نوشته اند؟

بعد از تفهیم اتهام به ظاهر دادگاه، به بند عمومی زندان بم منتقل شدند تا به گفته دادستان برای بازجویی شدن نزدیک به دادستان باشند ولی الان بیست و شش روز است که در بند عمومی زندان بم هستند و هیچ بازجویی از ایشان انجام نشده است و در تمام این مدت تنها یکبار در تاریخ های پانزده اسفند و باردیگر نیز در دادگاه تفهیم اتهامش در بیست و هشت فروردین بازجویی شده اند. که شرایط بسیار ناگواری را برای همسرم از لحاظ روحی پیش از هر دو بازجویی فراهم کرده بودند. برای مثال پیش از هر دو بازجویی ایشان را چند ساعت زیر آفتاب شدید بم با دستبد نگه داشته اند

بعد از این وقایع چندین بار مراجعه نمودم و تقاضای آزادی با وثیقه نمودم. پس از گذشت دو ماه از بازداشت همسرم بلافاصله با دادستان صحبت کردم. گفت: “بازداشتش تاریخ نداشته و من مدرک و سند جدید دارم که باید مدتی در بم باشد که بازجویی شود.” اما باز هم شرایط تغییر نکرده است و هیچ بازجویی صورت نگرفته است. فعلا دادستان مشغول سر دواندن ما است. برای مثال هفته پیش تا کنون می گوید: “شما هفته پیش اینجا بودید!! چه خبر است؟! بروید هفته دیگر بیایید”

از دیگر اتهامات مربوط به پرونده همسرم فعالیتی است که در یکی از روستاهای بم به نام بَرَوات که مفاهیم پایه ای آداب و اخلاق انسانی به آنها منتقل می شود. این مهد کودک هم اکنون دارای پنج مربی غیربهایی بومی است و بالغ بر بیست و پنج کودک در آن مشغول تحصیل هستند.  در این روستا نیز هیچ یک از اهالی از اینکه همسرم بهایی است اطلاعی ندارد. اما با اقداماتی که مسئولین اطلاعات انجام دادند و بعد از دستگیری همسرم همگی مطلع شدند و بسیار اظهار همدردی و همراهی می کنند و در نهایت مهربانی پیگیر وضعیت نابسامان سامان می باشند

شرین خاصه زاد، ۲۴ اردیبهشت ۹۰ ،ساعت دو و پانزده دقیقه بامداد

http://www.rahana.org/archives/39894: منبع

 

Leave a Reply