پریدخت وحدتحق
همسرم حسین وحدت حق متولد مرداد ماه 1304 خورشیدی د رشیراز بود و در اسفند ماه سال 1360 یعنی در سن56 سالگی به شهادت رسید.
پدر او معمم بود و در اثر مطالعه کتاب ایقان، از آثار حضرت بهاءالله به آئین بهائی ایمان آورد . حسین از سن 13 سالگی وارد دبیرستان نظامی تهران شد و در22 سالگی به شیراز نقل مکان کرد. وی پس از حدود دو سال یعنی در سن 24 سالگی با من ازدواج کرد و ثمره زندگی ما یک دختر ودو پسر است.
وی تحصیلات خود را در آلمان و فرانسه در رشته مهندسی برق و الکترونیک ادامه داد و سی و سه سال در ارتش خدمت کرد که مدت مدیدی از آنرا به تدریس در دانشکده نظام اختصاص داشت.
انقلاب واقع شد، و امام خميني آمد. چند ماهی از ورود ايشان نگذشته بود كه به نام پاك سازی، اخراجها آغاز شد ودر نتیجه حقوق باز نشستگی او قطع شد.
در اين زمان حسين منشیِ لجنه ملی حرفه و فن بود كه آن لجنه بنا به راهنمايی محفل ملی دراوایل دوران ِانقلاب شروع به برنامه ريزی جهت تدريس وكار برای افراد اخراج شده از ادارات میکردند و حدود ده رشته كلاسهای مختلف از قبيل اتومكانيك، تعميرات راديو و تلويزيون، لوله كشی وغيره را به راه انداخته بودند. این فعالیتها طی پیامی توسط محفل ملی ایران به تمامی محافل محلی ايران که هنوز برقرار بود، اطلاع داده شد. دوره فراگيری وآموزش ِ افراد بيكار قریب به سه سال ادامه داشت تا اینکه بنابه پشنهاد محفل ملی دوم دردوران انقلاب، شركتی به نام آسان گاز تأسيس شد و طبق قانون تشكيل شركتها نام شركت و نام مديرعامل آن به نام مهندس حسين وحدتحق در روزنامه به چاپ رسید.
سه ماهی از تشكيل شركت نگذشته بود که دو نفر از اعضای حجتيه، از كارمندان اداره مبارزه با منكرات به شركت آسان گاز حمله کردند وپس از زير و رو نمودن آن محل همسرم را دستگير وبه زندان مبارزه با منکرات واقع در خیابان تخت طاووس بردند. دردورانی که من در جستجوی او بودم سه نفر با اسلحه به منزلمان هجوم آوردند و بدون هیچ اعتنائی به وضعیت ِ مادر سالخوردهام، درب ورودی را شكسته و وارد شدند وبه مدت چند ساعت به بازرسی منزل پرداختند. سپس درب اطاق خواب ما را با چسباندن كاغذی مُهر وموم کردند به طوری که دسترسی به آنچه دراطاق خوابها بود از جمله لباس و لوازم شخصی نداشتیم. پس از 12 شبانه روز با پیگیری و زحمت بسيار موفق شدم مجوز برداشتن ِچند دست لباس از اطاق ِ خواب ِ خانۀ خودم را بگیرم. دراین دوران همسرم حسین مورد بازجويیهای شديد بود و با این فشارها از او میخواستند که افراد بهائی را معرفی کند و یا اینکه دیناش را انکار کند، زیرا به نظر بازجویان او طاغوتی، مرتد و مفسد فی الارض بود.
دريكی از باز جوئیهائی که از همسرم به عمل میآمد متوجه شدند که من در آموزش پرورش کار میکردهام. غروب همان روز بازجو و دو نفر ديگر با در دست داشتن كليد، به منزل ما آمدند ومجدداً چندين ساعت به بازرسی اطاقها پرداختند. همان روز بود که در حدود ساعت ده شب من و مادرم را از خانه بيرون کردند. مادرم را به منزل کسانم فرستادم و خودم از همان روز به مدت 27 شبانه روز در آسانسور منزلم که خراب شده بود و در همان طبقه متوقف مانده بود، زندگی کردم. همین موضوع خود دردی بود افزون بر تب وسینه درد ِ شدید همسرم درزندان.
تا اینکه بعدها او در ملاقاتی كه با پنج نفراز اعضاء مجلس داشت—كه يك نفر از آنها رئيس كميسيون اصل نود بود—تقاضاي باز کردن ِ درب منزل را کرد و و گفته بود که “مالك ِ آن طبقه زن ِ من است که آزاد است و مجرم نیست چرا او باید به دلیل ِ اینکه من در زندان هستم در آسانسور زندگی کند؟”.
بالاخره پس از 27 شبانه روز با تلاش و پیگیری مستمر، آشپزخانه، سالن، توالت و دستشوئی مهمان را به من بازگرداندند.
حال با وقایعی که اتفاق افتاده بود حدود دو ماه و نيم بود که همسرم در زندان منكرات به سر میبُرد و مرتبا ً در برابر بازجویان و معممین بازجوئی و محاکمه میشد تا اینکه به علت “اعتقاد راسخ به فرقۀ ضاله بهائیت و عدم انکار آن” محکوم به اعدام شد.
پس از محاكمه او را به زندان قصرمنتقل کردند و دوماه و نيم هم در بند موقت زندان قصر زندانی بود.
همسرم حسین وحدتحق در دادستانی تهران بازهم در برابر حکام شرع در زندان اوين قرار گرفت که مرتبا ً از او درباره محافل ملی و محلی پرس و جو میشد، اما شیوه دفاع همسرم از خویش، در زندان جُرمی افزون بر جرمهای وارده بر او بود که در حکم دوم از آن یاد شده بود. خلاصه حکم دوم اینگونه بود:
“مهندس سرهنگ حسين وحدتحق دارای مدالهايی موهوم و مدير عامل شركت بهاييان و يكی از پنح نفر عضو لجنه حرفه و فن كه شاگردان را مجاناً تربيت میکنند و به شهرستان ميفرستند، از افرادی که اخیرا ً معدوم شدهاند (بهائیانی که اعدام شده بودند) دفاع نموده است ودر صورتِ عدم تبری محكوم به اعدام است”.
روز ِ ابلاغ حکم اعدام به همسرم، نهم اسفند ماه مصادف با روز بعثت حضرت باب، بازجو همراه با یک پاسدار به منزل ِ ما آمدند و قصد داشتند من و مادرم را که درهمان محدودۀ سالن و آشپزخانه و دستشوئی زندگی میکردیم از خانه بیرون برانند. اما با مقاومت من روبرو شدند، حتی اسلحه به روی من کشیدند ولی بازهم من مقاومت کردم. بالاخره مقداری از وسائلمان را که در سالن بود بدون هیچ مجوزی، با خود بردند.
درپاسخ به این عمل من پس از صحبت تلفنی که با دادستان مبارزه با منکرات داشتم برآن شدم که شکایتی بنویسم و شخصا ً به آنجا ببرم. حاکم شرع آقای طباطبائی بود، همراه با سه نفر دیگر که یکی از آنها را قبلا ً در اداره منکرات دیده بودم و می دانستم که در زندان اوین کار میکند. پس عرضِ سلام نامه ای را که تهیه کرده بودم به اودادم و از حکم همسرم سئوال کردم. او گفت “اعدام” و مرا با داد و فریاد وکمک از یک پاسدار از اطاقش به بیرون راند. اما من از پا نایستادم، پس از چند دقیقه نشستن مجددا ً به اطاق او بازگشتم و گفتم: “گناه او(همسرم) و من هر دو یکی است و آن اینکه هردو بهائی هستیم پس سرمرا هم روی سینه او بگذارید و اعدام کنید”. او دوباره فریاد زد، پاسداران آمدند، مرا بیرون بردند و من درآنجا به انتظار نشسته بودم که بعد از مدتی همسرم با لباس مرتب و ریش تراشیده، دست مثل اینکه قصد دارد به یک مهمانی مهم برود، فقط بدون کراوات، وارد شد. کنارم نشست. اما من آرام و قرار نداشتم. باصدای بلند فریاد میزدم که شوهرم بیگناه است. میگفتم “اگر من زرتشتی میماندم و بنا به بیان بهاءالله به حضرت محمد و قرآن ایمان نمیآوردم آیا بازهم شوهرم را میکشتید؟” معممین از اطاقهایشان بیرون میآمدند، مرا نگاه میکردند و دوباره به اطاقهایشان باز میگشتند. دادستان از اطاقش بیرون آمد، فحاشی کرد. اما دوباره به اطاقش بازگشت. راهرو پُرشده بود از پاسداران. و من میگفتم امام دستور داده است که هرکس شاکی ندارد باید آزاد شود. شوهر من که شاکی ندارد، چرا اورا آزاد نمیکنید؟ چقدر از شما خواهش کردم که در رادیو و روزنامه ها اعلان کنید که آیا فردی از او شاکی هست یانه و اگر نیست طبق قانون اوباید آزاد شود.
اگر فردی ازخانواده ما شكايتی دارد، مخارج آن با من. حاکم شرع در پاسخ گفت همه بهائيان خوبند فقط عقايدشان بد است. گفتم آيا عقيده نيست كه فرد را ميسازد؟ اوبا نشان دادن صندلی از ما خواست که بنشینیم و سپس بنا به سئوال و دادخواهیهای من رو به همسرم كرد و گفت آيا به ياد داريد كه در منزلتان برگه ای با مُهر محرمانه پيدا شده باشد؟ همسرم بلند شد و ايستاد گفت بله اسامی سی وشش نفر افسرو نام من در آن بود كه به علت بهائی بودن حقوقمان قطع بشود آنرا به من داده بودند. حاكم گفت: آيا باعكس شاه و جزوه ای با مُهر محرمانه؟ همسرم مجدداً بلند شد وگفت بله با مُهر محرمانه. مگر من خواهش نكرده بودم كه از ارتش بپرسيد؟ آن جزوهها به زبان آلماني بود. چون آن زبان را ميدانستم ميبابست آنرا ترجمه کنم. خودم مُهر محرمانه روي آن زدم وسپس يك كپی برای خودم نگاه داشتم كه هر زمان از من سئوالی شد بتوانم جواب بدهم. مگرنپرسيديد؟ گفت چرا در پرونده شما لكه سياهی نبود. من با دست بلند گفتم “حاج آقا اينجا خداوند حاضر وشاهد است آيا در اين اداره ويا در مملكت عكس شاه ويا پاكتی با مُهر شيروخورشيد نيست؟”
گفت چرا هنوز در روی نوشتهها عكس آن … است؟ گفتم اين گناه اوست؟ گفت میبایست در آغاز انقلاب آنها راپاره می کردید… گفت او (همسرم) مرتد است. گفتم او بهائی زاده است که نگذاشت حرفم تمام شود. گفت فردی به سی ضربه شلاق محكوم شده بود، دليل آورد شد به پنجاه ضربه شلاق، خود را به معممين نسبت داد، شد صدضربه شلاق! باز هم من کوتاه نیآمدم وگفتم چرا از همسايگان ما پس از هیجده سال همسایگی نمی پرسید که آیا از ما شکایتی دارند یا نه؟ این بار او با قسم ِ قرآن مجيد ومقدسات عالم و روح مادرش و غیره گفت که از شورای عالی قضائی واقع در دادگستری برای او طلب بخشش ميكند. بعد مرا تهدید کرد به اینکه مبادا در بیرون از آن اداره از اين جريانات حرفی بزنم، زیرا اگر مرا بگیرند سه روزه مرا خواهند کُشت، و این مطلب را چندین بار تکرار کرد. بعد از دقايقی همسرم را به زندان درطبقه پائین بردند و من دراطاق را باز کردم و گفتم حاجآقا دادگستری حق دخالت در كار ِ دادگاههای انقلاب را ندارد؟ او گفت خانم من قسم خوردم، دليلی ندارد که دروغ بگويم.
بعداز ظهر همان روز در غیاب ِ من بدون ابلاغ حکم به مادرم، مجددا ً درب ِ طبقۀ آپارتمانی را که من در آن زندگی میکردم به همان ترتیب قبلی مهر وموم کردند و من بازهم پشت درب منزلم ماندم.
شاهدی تعریف میکرد که همان شبی که حکم اعدام را به همسرم ابلاغ کردند او را به زندان قصر منتقل کردند. در حضور ِ سه افسر درجه دارشهربانی و سه پاسدار، معممی به همسرم میگوید که مرگ وآزاديت در دست خودت است. همسرم شرط آنرا میپرسد. معمم ميگويد يك كلمه بنويس مسلمانم و يا اينكه بهائی نيستم. همسرم میگويد “كاش که صد هزار جان داشتم و يك جا تقديم محبوبم میکردم”. معمم به او ده دقيقه فرصت میدهد. همسرم اجازه راه رفتن در محوطه را میگيرد ودر حال قدم زدن يكی از مناجاتهای حضرت ولیامرالله[شوقی ربّانی] را به عربی و با آواز ميخواند. سپس میپرسد کجا باید بروم؟ دستهایش را می بندند. امااو اجازه نمیدهد چشمهایش را ببندند. میگويد من سربازم و مايلم سربازوار درراه محبوبم فدا شوم. هر پاسدار سه گلوله باو میزنند. آن فرد میگفت پس از هر گلوله او خود را محكم به ديوار فشار ميداد تا نيفتد. تا اينكه خون از دهانش فواره زد. همان فرد روی سر آن رفت، لبخندی برچهرهاش دید.
همسرم خشنود جهان را ترک کرد.
جسد او را خود ِ آنها به خاك سپردند، در حاليكه مرا دراداره مبارزه با منكرات نگاهداشته بودند وتقريباً دو روز مرتباً به من میگفتند که او به ده یا پانزده سال حبس در زندان اوین محکوم شده است. اینهمه دروغ برای چه بود؟ از چه میترسیدند؟ از یک زن ِ بی سِلاح و دفاع و تنها؟!
روحش سرفراز و درجاتش بالا،
2009/09/05 14:25
“God will then send down One of My descendants, One sprung from My family, Who will fill the earth with equity and justice, even as it hath been filled with injustice and tyranny.” And, again: “A day shall be witnessed by My people whereon there will have remained of Islam naught but a name, and of the Qur’án naught but a mere appearance. The doctors of that age shall be the most evil the world hath ever seen. Mischief hath proceeded from them, and on them will it recoil.” And, again: “At that hour His malediction shall descend upon you, and your curse shall afflict you, and your religion shall remain an empty word on your tongues. And when these signs appear amongst you, anticipate the day when the red-hot wind will have swept over you, or the day when ye will have been disfigured, or when stones will have rained upon you.”
(Shoghi Effendi, The World Order of Baha’u’llah, p. 178)
“O people of the Qur’án,” Bahá’u’lláh, addressing the combined forces of Sunni and Shi’ih Islam, significantly affirms, “Verily, the Prophet of God, Muhammad, sheddeth tears at the sight of your cruelty. Ye have assuredly followed your evil and corrupt desires, and turned away your face from the light of guidance. Erelong will ye witness the result of your deeds; for the Lord, My God, lieth in wait and is watchful of your behavior… O concourse of Muslim divines! By your deeds the exalted station of the people hath been abased, the standard of Islam hath been reversed, and its mighty throne hath fallen.”
(Shoghi Effendi, The World Order of Baha’u’llah, p. 178)