تابوی ایرانی، فیلمی مستند از حکایت بیدادی که بر هم وطنان بهائی می رود

, , Leave a comment

شنبه ۱۳ اسفند ۱۳۹۰۰۳ مارس ۲۰۱۲


نسيم خاكسار


khaksar-nasim-s.jpg
پیش چشم ما، قطار این خانواده کوچک مهاجر همچنان در حرکت بود و ما همراه با آن و همراه با اشک های مسافران آن از دوری از وطن، وطنی را هم می‌دیدیم که در گفتن از قتل دکتر برجیس، از ستمی که بر روستائیان بهائی رفته و از ظلمی که بر جوانان در جلوگیری از ادامه تحصیلاتشان می‌رود، لحظه به لحظه پیش رویمان ساخته می‌شد. وطنی که جز درد و رنج برای آن ها حاصلی نداشته است. رضا علامه زاده با توجه به اهمیت تاثیر همین احساس های پیچیده در وجود انسان که برانگیختن و ایجاد آن برخاسته از گوهر هنر است، فضاهایی بسیار ملموس وانسانی در فیلمش خلق می‌کند. واقعیت این است که سانسور و استبداد دیر پا در تاریخ ما سبب شده که مردم ما هنوز بر آن چه بر پاره‌هائی از وجودشان رفته و می رود آشنائی کافی نداشته باشند.
ژان پل سارتر بعد از خواندن گزارش ژیزل حلیمی، وکیل تونسی- فرانسوی، از وضعیت شکنجه مبارزان الجزایری در زندان های الجزایر به دست فرانسوی ها، در مقدمه کتاب “زندگی جمیله بوپاشا”ی او، سخنی بدین مضمون نوشته که دیگر نمی‌توانید زیر لب پچ پچ کنید که حاشا! دیگر حقیقتی نبوده است. و این حسی بود که به من دست داد وقتی در یکی از شهرهای هلند در سالنی نشسته بودم و فیلم مستند تابوی ایرانی ساخته ‌ی رضا علامه زاده را درباره رنج های بهائیان و بیدادهائی که طی صد و اندی سال بر آن ها رفته است تماشا می‌کردم. با این که این فیلم ساختار داستانی ندارد، اما رضا علامه زاده سعی کرده با استفاده از ثبت تصویرهایی زنده از مهاجرت یک خانواده بهائی و نیز با نوع پرسش هایش از دیگران و پاسخ آن ها و گذاشتن صبحت هایی از خودش میان این صحنه‌ها، ساختمانی داستانی به فیلم ببخشد. و همین ساخت داستانی سبب می‌شود که فیلم با کنجکاوی از سوی تماشاچی دنبال شود که راستی پایان ماجرا چه خواهد شد. طرح اصلی ساختار این فیلم بر اساس مهاجرت یک خانواده بهائی از ایران گذاشته شده که بعد از تحمل سی سال فشار و بیداد فراوان از سوی حکومت جمهوری اسلامی، ناچار می شوند با همه عشقی که به سرزمین شان دارند، دار و ندارشان را بفروشند و با چشمی گریان و دلی پر خون وطن را ترک کنند تا در این دنیای بزرگ جائی امن برای زندگی بیابند. رضا علامه زاده هنگام گفتگو با کسانی که از تاریخ و وضعیت غم انگیز هم میهنان بهائی آگاهی دارند و یا درباره ستم هائی که بر آن ها رفته کارهای پژوهشی کرده‌اند، خودش را جای تماشاگری می گذارد که آگاهی چندان درستی از این حقایق ندارد و یا اگر اندک خبری هم دارد نادرست است و بیشتر بر اساس شایعه بنا شده است. آن گاه بر این زمینه، پرسش هایش را طرح می‌کند. او در این فیلم هم تصویرگر و هم روایتگر رنج ها و بیدادهائی است که بر هموطنان بهائی ما رفته و هم پرسشگر پرسش هایی است که در طی زمان و بر اساس این ناشناختگیها در ذهن تک تک ما پدید آمده یا بر اثر گستره‌ی گفتمان قدرت مذهبی و سیاسی، در ذهنیت بخشی از جامعه ما ساخته شده و شکل گرفته است. بر این اساس فیلم تابوی ایرانی در واقع نه تنها مهاجرت و یا سفر یک خانواده را حکایت می کند بلکه سفر ذهنی ما را هم برای رسیدن به حقیقتی در این زمینه در برمی‌گیرد. سفری که از نقطه‌ای تاریک در ذهنمان آغاز می‌کنیم تا به جائی برسیم که دانائی پرتوهائی از نور بر آن تابیده است. من، یکی از تماشاگران این فیلم در یک سالن عمومی، شاهد لحظات سکوت سنگین و اندوه عمیق تماشاگران بودم؛ وقتی سخن از ستمهایی بود که بر بهائیان ‌می‌رفت و نیز شاهد خنده‌های آنها وقتی پیرمرد و پیرزنی روستائی، بی پایگی و مضحک بودن تبعیضی را که از جانب ماموران حکومت جمهوری اسلامی بر آنها اعمال می‌شد، با منطق ساده خودشان به مسخره می‌گرفتند و می گفتند مگر می‌شود گاو من و گاو همسایه را و یا طویله هامان را چون من بهائی هستم و او مسلمان است یا یک مذهب دیگر دارد از هم جدا کرد. ماجرای قتل دکتر برجیس، پزشک مهربان و انسان دوست بهائی در کاشان و چگونگی به قتل رساندن او با ضربات فراوان کارد، در جائی از فیلم چنان دردناک بیان می شود که تماشاگر ضربات تیز کارد را بر بدنش احساس
می‌کند.

پیش چشم ما، قطار این خانواده کوچک مهاجر همچنان در حرکت بود و ما همراه با آن و همراه با اشک های مسافران آن از دوری از وطن، وطنی را هم می‌دیدیم که در گفتن از قتل دکتر برجیس، از ستمی که بر روستائیان بهائی رفته و از ظلمی که بر جوانان در جلوگیری از ادامه تحصیلاتشان می‌رود، لحظه به لحظه پیش رویمان ساخته می‌شد. وطنی که جز درد و رنج برای آن ها حاصلی نداشته است. رضا علامه زاده با توجه به اهمیت تاثیر همین احساس های پیچیده در وجود انسان که برانگیختن و ایجاد آن برخاسته از گوهر هنر است، فضاهایی بسیار ملموس وانسانی در فیلمش خلق می‌کند. واقعیت این است که سانسور و استبداد دیر پا در تاریخ ما سبب شده که مردم ما هنوز بر آن چه بر پاره‌هائی از وجودشان رفته و می رود آشنائی کافی نداشته باشند. و همین نآشناختگی ها، هرکدام از ما را در جزیره خود با رنج ها و شادی هامان محبوس می کند. کوشش هائی از این دست، سبب ساز همدلی و همبستگی بیشتر ما با هم می شود، مائی که یکی از ویژگی هایمان، گوناگون بودن اندیشه و باورهایمان است. و این وظیفه‌ای است که رضا علامه زاده در ساختن این کار برعهده گرفته است. در پایان این فیلم، دختری ده دوازده ساله از این خانواده بهائی به نام مینا از جا بر می‌خیزد و با سیمائی روشن و زبانی ساده از روی متنی که آرزومندی جانش را در کلماتی ساده در آن خلاصه کرده این شعر را می‌خواند:

ایها الناس ما همه بشریم
بنده‌ی یک خدای دادگریم
خواهران و برادران همیم
چون ز یک مادر و ز یک پدریم

و بعد می گوید: همین

تماشاگری که من باشم با نگاه به چشم های مینا و آن “همین: گفتن‌اش، می توانم بارها برخیزم و برای او و برای رضا علامه زاده و همراهان او، اسفندیار منفرد زاده و داریوش اقبالی و دیگران که برای خلق چنین لحظات زیبا و تاثیر گذاری در این فیلم باهم کار مشترک کرده‌اند، دقیقه‌ها کف بزنم. کاری که تماشاگران تابوی ایرانی در هلند کردند.

ماه مارس ۲۰۱۲

اوترخت

 

Leave a Reply