شرح دستگیری بسیمه کامجو از زبان دختر هشت ساله اش، راز

, , Leave a comment

بعد از خوردن نهار مامانم داشت لباسهایی که برام خریده بود رو نشونمون میداد بعد گفت بیایید اطاق رو مرتب کنیم مامان مهری گفت نه بخوابید بعد مرتب میکنیم یکدفعه صدای در خانه امد کسی با پا به در خانه میکوبید بابام رفت تادر رو باز کنه بعد یه دفعه صدای جر و بحث از دم در میومد بابام میگفت حکمتون کو حکمتون رو نشون بدین بع…د یه دفعه 3 تا مرد با یه خانم به زور وارد خونه شدند و به مامانم ومامان مهری گفتند زود برین حجابتون رو در ست کنین زود باشین بعد مامان مهری گفت شما بیرون تشریف داشته باشین تا من شالم رو بپوشم هر چی بابام داد و بی داد میکرد که حکمتون رونشون بدین هی یه کاغذ از جیبشون در میاوردن دوباره میزاشتن تو جیبشون بعد اسلحه گرفتن طرف بابام گفتن ساکت باش بابام گفت من رو از این میترسونید فکر میکنید من از این میترسم اسلحه رو گرفت طرف سر بابام بعد عکس من رو با لباس باله روی دیوار اتاق دیدند گفتند این چه لباسیه دختر شما پوشیده دختر شما ظلم کرده گناه کرده همچین حرکاتی از خودش در اورده بعد تمام کتابهای کتابخونه رو ریختن پایین بعضی هاش روبردن بعضی هاش رو نبردن ولی رفتن سراغ لباسهای مامانم و می (خواهر دو ساله راز)همه لباسهای مامان و می رو بردن تمام کتبهای من رو بردن حتی کتاب زبانم . بعد مامان مهری رفت دستشویی یه دفعه اقاهه میخواست بره دنبال مامان مهری که بابام پرید ونگذاشت گفت تو خجالت نمیکشی گفت این خانوم رفته اون تو که با مبایل زنگ بزنه . یه دفعه مامان مهری اومد بیرون ورفت سراغ کیفش گفت بیا موبایلم تو کیفمه بهایی دروغ نمیگهههه بهایی دروغ نمیگهههه. بعد سراسلحه آقاهه رو گرفت گذاشت رو سینش گفت بیا بزن راحتمون کن چی میخواهید از جون ماخجالت بکشید بهایی
سرش بره دروغ نمیگه بعد از حدود 2 ساعت که همه خونه رو گشتن وهر چی دلشون خواست بردن مامانم رو هم بردن مامان مهری مامانم روبغل کرد وگفت .من بهت افتخار میکنم
 

Leave a Reply