نامه شبنم طلوعی به محمدجواد لاریجانی

, , 1 Comment

منبع: iranwire.com

چهارشنبه 16 آوریل 2014 شبنم طلوعی

Screen Shot 2015-11-30 at 11.23.01 PM

آقاي محمد جواد لاريجاني

رحمت الله فرزند ميرزا اسدالله ، متولد سال ١٢٨١ بود. يادم مانده چون هميشه ميگفت كه هم سن آيت الله خميني است؛ رهبر انقلاب ايران كه آمده بود تا چپ و راست به مدد جذبه اش حكومت پادشاهي را به تاريخ بفرستند و عدالتي از نوع ديگر نصيب آحاد ملت كنند.

رحمت الله كه از معدود بهاييان خانداني سني وسنندجی بود، آدم محافظه كاري بود. بي حاشيه در همه مورد ؛ و صد البته در مورد مذهبش. تمام عمر تلاش كرده بود كه بي قيل و قال كار كند، كارمند عالي رتبه شود، به روش طبقه ي متوسط خانه اي بخرد براي روزگار پيري ، و تمام همتش را بگذارد تا بچه هايش را بزرگ كند.

در آشفته بازار ٥٨، در قلع و قمع چپ و راست و استقرار آن جمهوري كه نامش اسلام ولي روشش خشونت شد، پدربزرگم كه حسابرس بازنشسته ي وزارت راه و ترابري بود از جمله اولين كساني شد كه سايه ي خشن بي عدالتي ، بر ثمره ي يك عمر كار و خدمتش افتاد . رفته بود طبق معمول همه ي ساليان بازنشستگي ، حقوقش را بگيرد كه كارمند بانك به جاي قانون گزار از پيرمرد ٧٧ ساله خجل شده بود و بي آنكه سر بلند كند گفته بود: « شرمنده، حقوق قطع شده .»

رحمت الله اما باور نكرده بود: به كدامين گناه؟!  با پيگيري هاي بيشتر از اين اتاق آن طبقه ، به آن اتاق اين طبقه ي وزارت راه ، بالاخره فرمي معروف ـ- كه هدفش واداشتن بهائيان است به نفي باورشان -ـ به او داده شده بود تا با دروغي به اصطلاح مصلحت آميز ، حقوق قطع شده اش به زندگي بي درآمد او و همسرش بازگردد . رحمت الله عطا را به لقا بخشيده بود، با خط خوشي كه داشت جلوي سوال كذايي مذهب نوشته بود «بهائي» ، و تا زنده بود هرگز رنگ حقوق سنوات بازنشستگي را نديد كه نديد.

پدر بزرگم سال ١٣٧٣ وقتي همچنان اميد داشت كه :«شنيدم حقوق ها رو قراره بدن…»،  جسم كوچك و نحيف شده اش را رها كرد تا در جهاني ديگر عدالت را جستجو كند.

كيهان طلوعي  فرزند رحمت الله  از ١٨ سالگي در بانك كار كرده بود و وقتي سال ٥٨ ـ-به دليل تكميل بودن سنوات خدمت ـ خودش را از سمت رييس حسابداري بانك رفاه كارگردان بازنشسته كرد، جز يكي دو ماه، هرگز رنگ حقوق بازنشستگي اش را نديد. چون همان ابتدا كارمند گيشه ي حقوق كه «از بچه هاي قديمي» بود، با افسوس گفته بود: «خانم طلوعي حقوقتون رو به دليل بهايي بودن قطع كردند.» عمه ام كم حوصله تر يا شايد مغرور تر از آن بود كه برود به سبك پدرش پي گير شود كه فرمي جلويش بگذارند و بخواهند به زورنيازش، ارشادش كنند. بنابراين، بازي زندگي را بلافاصله پذيرفت و در سكوت و فشارمالي ، همدم رحمت الله و مادر شد.

اما آن بي عدالتي سرگردان ، در خيابان ميگشت و قرباني ميطلبيد. سال ٦٢، آن روزها كه زندانها لبالب بود از خون هاي ريخته ، و حجله ي موقت باكرگان محكوم به اعدام، و ضجه ي ندبه و توبه،  و پاهايي كه زير ضربات كابل شرحه شرحه ميشد براي دادن اسمي يا انكار باوري، كيهان طلوعي به دليل جورابي كه حتما براي آن سالهاي سياه ، نازك يا روشن بود، در خيابان كريمخان توسط «خواهران» با لحن زشت مواخذه ميشود. كيهان براي اولين بار لب باز ميكند تا به مواخذه ي دريده ي زن مامور، پاسخ دهد. «برادرها» مي ريزند. زن محاصره ميشود. به پاترول كذايي برده ميشود . كاغذي بيرون آورده ميشود.  تعهد نامه اي است كه جرم بدحجابي را بپذيرد و عذر بخواهد و برود پي كارش. كيهان طلوعي اما سفيدي كاغذ را كه ميبيند تا ته قصه را ميخواند. در ايران، بعد از نام و پيش از نشاني منزل ، مذهب است كه پرسيده مي شود. كيهان با خودنويس پاركر طلايي اش به خط خوش موروثي مقابل مذهب مينويسد: «بهائي».

اوين،  كف از لاي دندانهايش فواره ميزند ؛ خوراكي در راه است. همان شب مامورين به خانه ي رحمت الله مي ريزند، تمام آلبوم هاي خانوادگي، تمام خاطرات را ميبرند، والبته گردنبندهاي طلا را، لابد به خيال غنائم ! چرا كه خانه ي يك بهائي تفتيش شده بود .  عمه ام ماهها اوين بود، و رحمت الله و مادرش با كمر خم و سر بالا گرفته، هرچند وقت يكبار ميرفتند تا از پشت شيشه و از گوشي تلفن صدايش را بشنوند و خبر بياورند كه: «آب شده، ولي حتي با چادر هم خوشگله.» ظاهرا حاج طلوعي هم -ـ كه قهرمان آزار بهايي ها بود ـ اين را فهميده بود، آنقدر كه در يكي از بازجويي ها مزاحش شامل حال كيهان شده بوده كه «براي فاميل ما صندلي بياريد.» و وقتي بالاخره دانسته بود ماهي در تور افتاده به كارش نمي آيد، و نامبرده در هيچيك از فعاليت هاي مورد نظر ايشان هرگز حضور نداشته ، عمه ام آزاد ميشود.

کیهان هرگز از زندان حرف نزد، گاهي جمله اي مي شنيدي و بايد به جمله ي سال قبل پيوند مي زدي تا از معماي توالي اتفاقات ، گرهي باز كني. بيشتر آنچه نوشتم از مادرش و يا دوستان غير بهائي كه بعد ها دانستم هم بندش بوده اند شنيده ام.

كيهان سال گذشته در تهران پایتخت حکومت عدالت مدار، بعد از دوره اي طولاني از رنج و بيماري ـ بی آنکه به حقوق شهروندی خودش یا پدرش یا حتی بيمه ي خدمات درماني اش اجازه ی دسترسی داشته باشد ـ از اين جهان رفت. رفت تا شايد جايي ديگر به كسي اعتماد كند و برايش از جفاي متوليان زادگاهش بگويد.

من شبنم طلوعي فرزند كورش و ليلا متولد ١٣٥٠ در شهر تهرانم. بازيگر و كارگرداني  هستم كه پنج بار از جشنواره ي بين المللي تئاتر فجر برگزيده ي هيات هاي مختلف داوران شدم. نويسنده ي كتاب بازيگر عزيزمن و چندين نمايشنامه و داستان  . من همان قاري كوچك مدرسه ي مريوانم كه در ١١ سالگي هر روز با مقنعه ي خاكستري و صداي خوشش اقامه ي نماز سر مي داد که الله اكبر ….

اما قاري كوچك كه قواعد بازي را نميدانست وقتي سر كلاس ديني ، معلم از عدالت اسلامي گفته بود و جايگاه اقليت ها، ياد خانه افتاده بود؛ و از معلم سوال كرده بود: «پس چرا بهائي ها رو از كارشون اخراج ميكنند؟ً»

قاري كوچك  برق را در چشمهاي معلم نديده بود كه مي رفت تا خبري را كه چيده به كام مدير برساند. خانم س مدير مدرسه راهنمايي مريوان اگر در پايان آن سال من ١١ ساله را به جرم «بهائيت» اخراج نكرده بود ، شايد امروزمسلمان شيعه بودم مثل تمام خانواده ي مادري ام؛ و بي شك  از بي عدالتي امروز ايران، مثل خيل عظيمي از مسلمانان ايراني، سخت گله ميكردم.

من -ـ «خانم حكمتي» مجموعه ي تلويزيوني بدون شرح ـ همانم كه وقتي مامور معذور حراست فرم معروف را در محل فیلمبرداری به دستم داد و برايش به خط خوش موروثي با خودكار بيك بي ارزشم جلوي مذهب نوشتم «بهائي»، لرزيد، و بعد با من عكسي به يادگارگرفت براي همسر و فرزندانش . چون ميدانست با این «اعتراف» به زودي توسط دستان ناپيدا حذف ميشوم، نه فقط ازآن سريال كه از هرجا كه بوده ام ، انگاركه هرگز نبوده ام .

آقاي محمد جواد لاريجاني

شما اين روزها گفته ايد : «مسئولان هیچ‌ گاه به صرف بهائي بودن با پیروان این آیین برخورد نکرده‌اند،  چراکه طبق قانون اساسی معتقدند هر شهروند ایرانی از حقوقی برخوردار است و نمی‌توان او را از حقوق مصرح در قانون اساسی منع کرد.»

با خواندن اظهارات شما ياد دو عبارت معروف در كلاس هاي ديني افتادم : «دروغ مصلحت آميز» و «اصل برائت» . ترجيح ميدم بگويم كه آنچه اخيرا در باب حقوق شهروندي بهاييان گفته ايد مصداق اولي نيست و انشالله كه اصل در مورد شما هم بر برائت است. اين شد كه از فرصت استفاده كردم  و از غربتي كه بعد از ممنوع الكاري به آن مجبور شده ام بغضم را مثل تمام اين چند سال فرو خوردم و برايتان پرونده ي تنها سه نفر ازخانواده ای را خلاصه كردم ؛ مشتي است نمونه ي خروار، قصه ی بسیارکوچک و ساده ايست میان صدها هزار قصه ي عمیقترو تلخ تر كه قانون وتبصره های محرمانه  براي بهائيان آفريده اند .

راستي حال كه اعلام كرديد پيروان اين آيين از حقوق شهروندي برخوردارند، يادآوري ميكنم كه در ميان ايرانيان بهائي ، كودكاني هم هستند كه مادرانشان به جرم عقیده در زندانند؛ و مادراني كه شوهر هاي كشته ي شان نشان و سنگي بر قبر ندارند و ازقضا فرزندان جوانشان هم در زندانند؛ و مريض هايي كه حقي بربيمه خدمات درماني ندارند؛ و جوان هايي كه حق ورود به دانشگاه ندارند؛ و كودكاني كه سر كلاس ها تحقير و از مدرسه ها اخراج ميشوند ؛ وخانه هايي كه توسط نيروهاي مصون از پي گيري ، سوزانده ميشوند؛  و رگ هايي كه شب در خواب توسط ناشناسان مصون از مجازات ، بريده ميشوند؛ و ديوارهايي كه شبانه پر از فحاشي هاي ضد بهائي ميشوند؛ و كسبه اي كه تهديد ميشوند؛ و قبرستانهايي كه تخريب ميشوند ؛ وبي گناهاني كه به جاسوسي متهم ميشوند ؛ و وحشت اخلاقي بر عليه بهائيان كه در رسانه هاي دولتي و عمومي مدام سرمايه گذاري ميشوند ؛ همه و همه فقط براي حذف جامعه اي از شهروندان ايران به نام بهائي .

ما و فرزندان ما و فرزندان فرزندان ما ، شاهدان و حاملان درد ظلم بر بهائيانيم. آقاي لاريجاني ، بخواهيد و بگذاريد كه اين بار راويان عدالت پروري مسئولان باشيم.

 

One Response

  1. من بهاهی نیستم

    2016/02/12 23:03

    در قران بارها آمده است که خدا بعضی افراد را گمراه می کند (یهدی من یشاء و یضل من یشاء) اما آخوندها اینرا می خوانند و بعد می گویند معنیش این است که خدا اینها را در دوری از گناه مدد نمی رساند. خب خدا مگر عقلش نمی رسید که همین حرف را بزند؟ ایرادات قران را اینگونه رفع و رجوع می کنند. اینها حرف خدایشان را تحریف می کنند حالا شما می خواهید که بر سر حرف خودشان بایستند؟؟؟

    پاسخ

Leave a Reply