روایتی از اعدام شش زندانی بهایی در میدان تیر شیراز

, , Leave a comment

ماخذ: shahrvand-yar.com

بهائیان شیراز

آن روز چهار شنبه دیوارهای بلند سنگی زندان عادل آباد شیراز نظاره گر ملاقات زندانیان مرد بود. خانواده ها با هر سختی ای بود برای چند دقیقه ملاقات با عزیزانشان، آن هم پشت شیشه های ضخیم و با تلفن وقت ملاقات می گرفتند.

ملاقات کنندگان باید ساعت ها رنج در زیر آفتاب را تحمل می کردند و بعد هم عتاب و خطاب زندانبانان را می شنویدند و دست آخر تنها میوه ای که می توانستند برای عزیزانشان ببرند فقط هندوانه بود،آنهم غنیمت بود که چند روزی تشنگی را از کام تشنۀ عزیزانشان در گرمای اواخر خرداد ماه شیراز، رفع کند. آن روز در بین این مردان بی گناه شش مرد بودند که حکم اعدامشان صادر شده بود و ساعاتی بعد می بایست بدن هایشان به چوبه دار سپرده شود.
خانواده ها مطلع نبودند که این آخرین ملاقات آنهاست و دیگر عزیزشان را در این دنیا نخواهند دید. یکی از آن مردان آقای عنایت الله اشراقی بود. از خانواده او سه فرزندش در خارج از ایران بسر می بردند و همسر و یکی از دخترانش در زندان بودند و تنها کوچکترین دخترش در بیرون از زندان بود که هر چهارشنبه به دیدار پدر به عادل آباد می شتافت و هر شنبه برای دیدار مادر و خواهرش.

دیگری دکتری بود به نام دکتر بهرام افنان. او متخصص بیماری های قلبی بود ولی خودش زیر شکنجه های قرون وسطائی سکته قلبی کرده بود. او نگران همسر و سه فرزند نوجوانش بود . او می دانست که آزاد شدنش از زندان به معجزه می ماند چرا که او هم از خاندان افنان (بستگان حضرت باب) و هم عضو محفل روحانی شیراز است و این هر دو در نظر اعضای گروه حجتیه حاکم بر زندان و قوه قضائیه شیراز گناهی نابخشودنی است.
آن دیگری که جمشید سیاوشی نام داشت. جمشید سیاوشی را چند روز پیش به شدت شکنجه اش کرده بودند و قدرت بر سر پا ایستادن نداشت. طاهره ارجمندی همسر زندانیش را به ملاقات او آورده بودند و او حتی نتوانسته بود تکه میوه ای را که بازجو اجازه داده بود همسرش به دهان او بگذارد، بخورد. طاهره ارجمندی آن روز نام خودش را در بین اعدامی ها دیده بود و بعد از بازگشت به هم بندیانش گفته بود: جمشید حالش خیلی بد است و فکر نمی کنم تا فردا را تاب بیاورد ولی از این خوشحالم که اسم من هم در بین اعدامی ها بود و من هم به دیدار محبوب خواهم شتافت و در کنار جمشید خواهم بود..
چهارمین نفر پدر جوانی بود که می بایست همسر جوانش را با دو کودک خردسال تنها بگذارد. نامش «کورش حق بین» بود. یکی از هم بندی های او تعریف می کند، یک روز در هواخوری او را می بیند که چشم هایش از شدت گریه سرخ و متورم شده است از او علث را جویا می شود، کورش در جواب می گوید، من با خودم مشکل پیدا کرده ام. فکر می کنم اگر در حین شهادت همسر و فرزندان مرا بیاورند آیا می توانم تحمل و استقامت داشته باشم یا نه، من می ترسم، از این امتحان می ترسم ، چه کنم ؟ ولی او توانست این امتحان را با سربلندی به پایان برساند.
نفر پنجم جوانی ۲۸ ساله به نام بهرام یلدائی بود. مادر بهرام یلدایی نیز به دلیل عضویت در محفل بهائیان شیراز تحت شدیدترین شکنجه ها در زندان بود و پدر پیرش در بیرون زندان تنها مانده بود.

نفر ششم آقای عبدالحسین آزادی بود. دختری مسلمان که ناظر آخرین دیدار او با خانواده اش بود، در این باره می گوید که، پشت شیشه دیدار هم عالمی دارد و بعد از آن “وقت تمام” پدر با نگاه مهربان خود، دختر نازنینش را می بوسد و دختر نگاه پاکش را به پدر دوخت و گفت: خداحافظ
ـ خداحافظ
لحظه ای بعد دختر پرسید: دیدار بعد؟
پدر زیر لب گفت: سرای باقی

فردای آن روز یعنی پنج شنبه ۲۶/۳/۱۳۶۲ بلندگوی زندان نام آن شش نفر را برد و خواست که آنها به دفتر زندان بروند. آن زندانیان می دانستند که باید اعدام خواهند شد و به همین دلیل از هم سلولی های خود خداحافظی کردند. آن شش نفر با اتوبوس راهی میدان چوگان شیراز که بعد از انقلاب تبدیل به میدان تیر شده بود و اعدامی ها را در آنجا اعدام می کردند، شدند. در آن محل این شش زندانی بهایی اعدام شدند.

این روایت توسط یکی از شهروندان بهایی محقق به شهروندیار ارسال شده است.

 

Leave a Reply