ماخذ: www.radiozamaneh.com
محمود صباحی
طبقهیِ روحانیت ــــ پاسدارِ وضعِ موجود
جامعهی توسعهیافته یک نشانهیِ بنیادی دارد: در صورت بیعدالتی، راهها و درهای دادخواهی در آن گشوده است و این خلافآمدِ همهیِ آن نشانهها و نسبتهایی است که کل تاریخ ایران را در بر گرفته است و هر کجا نیز نامی از دادخواهی آمده، بیتردید آیرونی یا طعنهیِ گزندهای بوده است به ناممکن بودنِ آن!
در تاریخ چند هزار سالهی ایران حتا یک نمونه یافت نمیشود که دادخواهی از یک مسیر حقوقی امکانپذیر شده باشد. راههای دادخواهی به کلی بستهاند به این دلیل بنیادی که ذهن ایرانی از بنیاد با مفهوم فردیت به مثابه حقْ بیگانه است.
خندهدار و همزمانْ غمبار بودنِ ماجرا این جاست که نظامهای حقوقی در این جامعه نه برای احقاق حقوق از دست رفتهی افراد بل برای جزا دادن آنهایی ایجاد شده است که در پی احقاق حقوق فردی یا اجتماعی خویشاند.
اصولاً به همین دلیل است که تا کنون جابهجاییهای اجتماعی و سیاسی در جامعهی ایرانی به گونهای انفجاری و غیر عقلانی رخ دادهاند و برآیند یک واکنشِ محض بودهاند زیرا نیروهایِ اجتماعیِ دادخواهی یا همان دادهای نستانده پس از چندی آکنده و لبریز میشوند و ساخت سیاسی یا اجتماعی را از شدت کینهتوزی از هم میگسلانند و این همان چرخهی باطلی است که تاریخِ تاریخ را در ایران به تاریخی گیاهی تقلیل داده است؛ چرا که امکان دادخواهی برای استقرارِ یک توازن اجتماعی ناممکن بوده است؛ توازنی که میتواند به تدریج فرصتی برای دگرگونیهای ژرف اجتماعی فراهم آورد و در چنین وضعیتی است که انقلاب نه جابهجایی حاکمان جبار و افسارگسیخته، بل دگردیسی در ژرفساختهای اجتماعی خواهد بود.
در تاریخ ایران رویّه آن بوده است که طبقهی روحانیت امور قضایی را بر عهده داشته باشد و این طبقه بنابر نقش تاریخیاش حافظ طبقهیِ حاکم و به ویژه حافظ منافع و موقعیت خانوادهی حاکم بوده است. در واقع طبقهی روحانی دیوار حائلی برمیآورد در میان طبقهی حاکم و طبقات اجتماعی دیگر که تودهی مردم را تشکیل میدهند و بدینگونه مانع سیالیت طبقاتی میشود.
بر همین پایه، میتوان بر زبان آورد که بزرگترین مانعِ اجتماعی و تاریخی که جامعهی ایرانی را از فرارفتن از خود و از حرکت اجتماعی و تاریخی باز میدارد، همانا طبقهی روحانیت و فربگی و گستردگی آن است چرا که هر فرارفتن از خود، نیازمند ممکن شدن دادخواهی به معنای بنیادینِ آن است. این طبقه، در ایران سابقهای بس دیرین و طولانی دارد و همیشه نیز خود را زیرکانه با مناسبات اقتصادی و قواعد تاریخی قدرت هماهنگ کرده است و از این رو، هرگاه که مناسبات تاریخی قدرت و ثروت در جامعهی ایران دگرگون شده، این گروه نیز چهره و پوششِ خود را دگرگون کرده است تا چون همیشه به منابع قدرت، ثروت و لذت دستیابی داشته باشد: دستیابیای به هزینهی همدستی با طبقهی حاکم، یا دقیقتر بگویم، به هزینهی ناممکن شدن دادخواهی در جامعهی ایرانی!
این که طبقهی روحانیت در جامعهی ایران را از نظر کارکرد و تشکیلات اجتماعی، ادامهیِ کارکرد و تشکیلات طبقهی مغانِ (=روحانیون) پیش از اسلام در ایران بدانیم، یا رونوشتی از ساختار بروکراتیک مسیحیت، چندان تفاوتی نخواهد کرد چرا که مهمتر از مسألهی خاستگاهشناسی، این واقعیت زندهی اجتماعی این طبقه است که پیشاروی ما ایستاده است: نهادها و تشکیلاتی که بر تمام شؤون زندگی اجتماعی و سیاسی ایرانیان سیطره دارند و راه دادخواهی و راه برونرفت آنان از یک وضعیت ناروا و ناعادلانه را بستهاند و این واقعیتْ امروزه چندان عینی است که دیگر کسی نمیتواند آن را انکار کند.
با این همه ـــ بنابر آنچه از گزارشهای تاریخی برمیآید ـــ راست این است که اعتبار و نفوذ طبقهی روحانی در ایران تنها به ورود اسلام و سپس سیطرهی تشیع در جامعهی ایرانی بازنمیگردد بلکه این نفوذ و سیطرهی طبقاتی داستانی کهنتر از تاریخ اسلام و تشیع دارد و همین خود واقعیت اجتماعی این طبقه را درونیدهتر و صلبتر میکند. به زبان دیگر، همزیستی بسیار طولانی با این طبقهی اجتماعی و نفوذ این طبقه در همهی ابعاد و ارکانِ زندگی اجتماعی و خانوادگی ایرانیان، گونهای وابستگی ناخودآگاه عمیق اجتماعی به این طبقه ایجاد کرده است و این خود عاملی میشود تا این طبقه با کمترین هزینهی ممکن از بیشترین اعتبار و احترام و اقتدار بهرهمند شود؛ اعتبار و احترام و اقتداریْ آمیخته به قداست که دستیازی این طبقه را به همهی منابع فرهنگی و اقتصادی آسان میکند.
با این حال، آنچه وجودِ طبقهیِ روحانیت را برایِ جامعهیِ ایران به خطرناکترین عنصرِ تاریخی بدل میکند تنها دسترسی آسان به منابع مالی و انسانی نیست، بل این است که منافع این طبقه عمیقاً در وابسته و صغیر نگهداشتن افراد جامعهی ایرانی است.
باری! چرخ این طبقه تنها آن زمانی میچرخد که افراد از حقوق بنیادی، و به ویژه از حقوق خود برای دادخواهی آگاهی نداشته باشند و سرنوشت تلخ و تحقیرآمیز خود را چونان سرنوشت محتوم و الهی خود بپذیرند و به رضای خداوند یعنی به رضای این طبقه، راضی باشند!
فراموش نکنید: جمهوری اسلامی تنها یک لحظهیِ کوتاه از سیطرهیِ منحوسِ تاریخیِ این طبقه در ایران است. جمهوریِ اسلامی به زودی میرود اما طبقهیِ روحانیت و تشکیلات اداری/ فرهنگی/ اقتصادیاش پابرجا میماند و این همان خطر بزرگتری است که حتا با رفتن جمهوری اسلامی مرتفعناشده باقی خواهد ماند! ــــ چرا که این طبقه حتا زمانی که بر حسب ظاهر از امور سیاسی دوری میگزیند، کارکردی نهانیتر و خزندهتر و خطرناکتر برای جامعهی ایران مییابد: دولتی پنهان و مزاحم که مدام چوب لای چرخ دولت رسمی میگذارد و بخش مهمی از امکانات زیربنایی و اقتصادی جامعه را در هیأت خمس و زکات و سهم امام و سهمخواهیهای دیگر میبلعد!
شناخت عینیِ نفوذ این طبقه در جامعهی ایران چندان کار آسانی نیست چرا که سازوکارها و کارکردهای مخرب تاریخی آن به تدریج خود را در جوف مناسبات روزمرهی ایرانیان نهان کردهاند و همین خود باعث میشود چندان که باید به دید نیایند یعنی عادی جلوه کنند. از این رو، باید اعتراف کرد که مخالفت با جمهوری اسلامی ـــــ برای آن که ایران به یک جامعهی توسعهیافته بدل بشود ــــ اگرچه ضروری است اما هرگز بسنده نیست. باید برآمدگاه جمهوری اسلامی را شناسایی کرد تا ریشهی آن چون غدهای سرطانی خشکیده شود. تورقی (و نه حتا مطالعهای جامع) در تاریخ ایران و به ویژه در تاریخ معاصر ایران، به ما نشان میدهد که آن چه هر بار مانع پیروزی نهایی جنبشهای مترقی در ایران شده، جز همین طبقهی روحانیت نبوده است. طبقهای که ماناییِ تاریخیاش در گروِ تداومِ نابالغیای است که دادخواهی را به مثابه حق، و حق را به مثابه فردیت ناممکن میکند.
بگذارید با یکدیگر راست باشیم: این نظام هم اینک هم از نظر سیاسی دیگر وجود ندارد یعنی کارش مدتهاست که تمام شده. اما اگر شناخت ما از اقتصاد سیاسی طبقهی روحانیت محدود و بدون پشتوانهی تحلیلی باشد، این هیولایِ جَلد و جَلب دوباره خود را با واقعیت جدید اجتماعی در ایران وفق خواهد داد تا به مطامع و منافع طبقاتیاش همچنان دسترسی داشته باشد.
راست این است که روحانیت در ایران یک قشر یا یک گروه اجتماعی نیست که با آمدن اسلام به ایران پدید آمده باشد، بلکه یک طبقهیِ اجتماعیِ کهنِ ایرانی با تجربیاتِ گستردهیِ تاریخی است و بنابر مشیای که دارد خود را با هر دین یا مذهبی که مقبولیت همگانی بیابد منطبق میکند تا گره از کار فروبستهاش بگشاید.
راهکار چیست؟ ــــ یا چگونه میتوان منابع مالی و اعتباری این طبقه را قطع کرد؟ ــــ برای چنین کاری هرگز نیازی به رفتارهای خشونتآمیز و خطرناک نیست بل هوشمندی و آگاهی اجتماعی لازم است. اما بدون این آگاهی چه اتفاقی میافتد؟ ـــــ همچنان زنان و مردان ایرانی برای مشروعیت بخشیدن به همزیستی خود به روحانیون و اقمارشان مراجعه خواهند کرد و همین بسنده است که تا ابد هستیِ اجتماعیِ این طبقه را تأمین و تضمین کنند و سیطرهی تاریخی این طبقهی غیر مولد و غیر ضروری را تداوم دهند.
همین کنش اجتماعی به تنهایی میتواند این وابستگی تاریخی و اجتماعی مردم به روحانیت را پایندان کند و بدینوسیله خانوادهی ایرانی و در مقیاس بزرگتر جامعهی ایرانی را به کارگزار و کارپردازِ این طبقهیِ اجتماعی تقلیل دهد. بنابر این، برای کاهش گستردگی و دامنهی نفوذ این طبقه باید همهی منافذ اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی این طبقه شناسایی و مسدود شوند تا به تدریج پشتیبانیِ مالی و در پی آنْ جذابیت اقتصادی و دایرهی نفوذش در جامعه رو به کاستی گذارد و بدینترتیب جایگاه تاریخیاش به مثابه یک طبقه سست شود و خود به خود از مدار زندگی اجتماعی برون افتد.
سخن کوتاه: تا وقتی که روحانیون و اقمارشان این امکان را دارند تا زنان و مردان را نسبت به هم حلال یا حرام کنند و تا وقتی که این آناناند که باید برای مردگان طلب مغفرت کنند، طبقهی روحانیت هرگز منابع قدرت و ثروتاش را از دست نخواهد داد و در نتیجه دادخواهی به مثابه یک جنبش فردی یا اجتماعی نیز امکانپذیر نخواهد شد.
از سوشیانس تا باب ـــ یک دادخواهیِ ناگزیر
جنبشهای تاریخیِ دادخواهانهای که روحانیت مانع به ثمر نشستن نهاییِ آنها شدهاند، بسیارند اما علیمحمد بابْ یک نمونهی درخشان است که از نظر تاریخی همچنان ناشناخته مانده؛ ناشناختگیای که یک دلیل بیشتر ندارد: نفوذ کلامی و اقتدار سیاسی و اجتماعی روحانیتی که تنها با آنچه بیگانه است همین «روحانیت» ادعایی است.
بیش از هر چیز مشتاقم به این موضوع اشاره کنم که چرا یک جنبش اجتماعی و یک دگرگونی راستین در بنیاد خود گونهای دادخواهی است؛ یا دقیقتر بگویم: در آن جامعهای که دادخواهی در آن چونان مسألهای حقوقی ناممکن باشد، ظهور موعود یا باب یا مسیحا برای این دادخواهی ضرورت مییابد چرا که توازن و تداوم زندگی بلادرنگ معطوف به تحققِ این دادخواهی (واژهای حقوقی) یا قیامت (واژهای الهیاتی) است. چندان هم پیچیده نیست: دادخواهی اگر چونان امری حقوقی ناممکن باشد چونان امری الهیاتی خود را در جامعه امکانپذیر خواهد کرد ـــــ چونان روزِ قیامت یا داوری!
والتر بنیامین (در تزهایی دربارهی تاریخ) اشاره میکند که تاریخ هیچ واقعهای را که زمانی رخ داده، گم نخواهد کرد و انسان تنها پس از رستگار شدن است که گذشتهاش را تمام و کمال بازمییابد …. و «این همان روز قیامت و داوری است».
باب (موعود و منجی و سوشیانس) که در فرهنگ شیعی معادل مسیحا در ادبیات والتر بنیامین است، قرار است زمان کرونولوژیک را در هم بشکند تا زایش زمانهای نوین امکانپذیر بشود. باب به ایماها و اشارهها و با نامهای مختلفی که به خود میدهد، تلاش میکند وجود تاریخی خود را در مقام رهاییبخش یا نجاتدهنده به محیط اجتماعی خود بشناساند.
جامعهای که خود تن به دگرگونی نمیدهد هر از چندگاهی یک باب یا سوشیانس در آن ظهور میکند تا بلکه به نیروی مسیحایی خودْ بافتِ موجود را درهم شکند و بدینسانْ داوری و دادخواهی امکانپذیر شود و ستمدیدگان از رنج و غم و از چشمانتظاری، رهایی یابند و در مرگ خود بیاسایند.
بنابر این برآمدن باب را باید چونان برآمدنی تاریخی و اجتماعی و طبقاتی مورد واکاوی قرار داد و آن را معطوف به روانشناسی مدعی بابیت نکرد چرا که او این برگزیدگی اجتماعی را در خود احساس میکند و از این رو، چه بسا ناگزیر به اظهار خویش است. به زبان دیگر، سید علیمحمد با باب نامیدن خود یادآوری میکند که او آمده تا دروازهای به عصر جدید باز کند؛ عصری که در آن شاکلهی همه چیز دگر خواهد شد و گذشتهای از دسترفته خود را در مقام آینده در جامعه مستقر خواهد کرد و بدینسان گذشته به حق از دست رفتهی خود دست خواهد یافت.
باب ظهور میکند تا قیامت به مثابه روز دادخواهی امکانپذیر شود و بدون این دادخواهی برآمدنِ باب یا موعود و مسیحا نمایشی خواهد بود از سوی طبقهای که تلاش میکند حتا مفاهیم و انگارههای انقلابی را غصب کند و باب دروغین را به جای باب راستین قالب کند اما با این حال باب راستین نیرویی دارد که خود را مافوق بشری مینماید؛ چندان که گویی همهی ستمدیدگان تاریخ گذشته یکباره از گورهای خود برخاستهاند تا بر زمانهای آکنده از ستمکاری و ستمکارگی چیرگی یابند و این همان لمحهیِ آغازِ زمانهای نوین خواهد بود؛ زمانهای که با دستگیری، زندانی و سپس محاکمه و اعدام شدن باب حضور تاریخی خود را اعلام میکند.
زمانهیِ نوینْ خود را با برانگیختن نیروهای محافظهکار و به ویژه با برانگیختنِ سگانِ درگاهِ وضع موجود یعنی طبقهیِ روحانیون آشکار میکند و همین که او آنها را از آن وقارِ نمایشی یا ژستهایِ صُلب و ساختگیشان برون میکشاند و به تندی و ناسزا وامیدارد، خود گواه آن است که باب یا مسیحا تنها ادعا نمیکند بلکه آمده تا ره بزند، زیر و زبر کند و خراب کند تا آن دنیای نوین، آن دنیای دادستانده، ساخته شود.
طبقهیِ روحانیت چونان سگ نگاهبان وضع موجود یعنی پاسدارِ نظم، قانون و قواعد و منافعِ زبان و طبقهیِ حاکم، نخست تلاش میکند تا باب را بیسواد، دیوانه و نژند و جوانی جویای نام بنمایاند. چنان که اَشراف قریش نیز محمد را با همین عبارات (چنان که در سورهی مؤمنون آیهی ۲۵ آمده) انکار میکردند: این شخص جز مردی دیوانه به شمار نیست، پس باید تا مدتی با او (مدارا کنید و) انتظار برید (تا یا از مرض جنون بهبود یابد یا بمیرد).
بنابر این باب را محاکمه میکنند نه برای آن که به راستی دادخواهیای مد نظر باشد بلکه برای آن که از حریم آن میراثی دفاع کنند که ثمرهی اجحاف و ستمگری و نارواگری بوده است. او را محاکمه میکنند تا امر جدید یا زمانهی نوین امکان تحقق نیابد و در این راستا توابسازی حربهای است بسیار شناخته. از اینرو، طبقهی روحانی در مقام کارگزار و همدست طبقهی حاکم بساط محاکمه را راه میاندازد تا باب را به توبه وادارد. اما چرا توبه؟ ــــ توبه یعنی بازگشت! اما بازگشت از چه و به چیز؟ ـــــ توبه یعنی بازگشت به مرزهای طبقاتی پیشین یا بازگشت به مرزهای وضع موجود: یعنی بازگشت از مرزهای درنوردیده شده. میبینید که واژگان هر طبقه و زبانی که به کار میبرد، بیش از هر چیز دیگر وضع و وظیفه و کارکردِ پنهانِ تاریخی و اجتماعی آن را برملا میکند.
این توبهها و توبهنامههایِ بیارزش! ــــ آیا علیمحمد باب با چوبهایی که خورد، توبه کرد؟ ــــ بحث کردن در اینباره که آیا او توبه کرد یا نه بیمعناست چرا که چوب خوردن و تنبیه شدن خودبهخود هر گونه اعترافی را از نظر حقوقی از اعتبار ساقط میکند. بنابر این، نه تنها توبهنامهی باب که هر توبهنامهی دیگری از بنیاد بیارزش است. حتا اگر نوشتهی آن فردی باشد که بدان منسوب شده است! میتوان پرسش کرد: اگر به راستی باب توبهنامه نوشت و از ادعای بابیت یا مسیحایی خود بازگشت، پس چرا اعدام شد؟ ـــــ اعدام شدن او خود آیا ثابت نمیکند که او آن توبهنامه را هرگز ننوشته است؟ ــــ و اصولاً ما چنین توبهنامههایی را اینک به یمن این حکومت کنونی نیک میشناسیم؛ در زمانهای که طبقهی روحانیت قدرت یلهی سیاسی را در ایران در چنگال خود گرفته است آری نیک میدانیم که این توبهنامهها ــــ چنان که سعیدی سیرجانی هم به ناچار نوشت ـــ چگونه نوشته میشوند و چهبسا خود ما یکی از نویسندگان آن بوده باشیم؟
باب اعدام شد: پس او توبه نکرده بود و اگر هم کرده بود، زیر شکنجه بود و توبهاش اعتباری نمیتوانست داشته باشد. حال معیارهای سبکشناسانه به کنار که خود ثابت میکنند آن توبهنامهی مشهور هیچ شباهتی به سبک نوشتاری و فکری باب ندارد. ــــ آیا نخواستهاند هر دادخواهی را در این جامعه به توبه وادارند؟ آیا تا کنون هر نویسندهای را که اندکی قدرت منجیگری و دادخواهی در او دیدهاند، وانداشتهاند به تهدید که این توبهنامه را امضا کن تا از این رنجی که ما به تو میدهیم برهی؟
این واداشتن افراد به توبه و اظهار ندامت یک کارکرد تاریخی و اجتماعی بیشتر نداشته است: سرکوب دادخواهان یا بابهایی که قرار بوده بابی به دنیای آینده این جامعه بازکنند و آن را از این وضع صلباش به درآورند اما هرباره شکست خوردهاند و با شکست خود اما راهی به آینده را هموار کردهاند و گذشتهای را نجات دادهاند اگرچه نه به تمامی.
این نباید سبب حیرت بشود که بابها اغلب خود بخشی از همین طبقهی اجتماعی بودهاند چونان پرومته که خود در زمرهی خدایان المپ بود اما همو آن آتش الهی را برای انسانها ربود و خود را به انسان، به آینده، به گذشتهای رهایی یافته، بدل کرد.
نمونهی نخستینِ تاریخیِ چنین باب یا منجیای باید گئومته بوده باشد که خود مغ یا روحانی بود و آخرین آن هم سید علیمحمد باب؛ مرد جوانی که یکبار دیگر چونان مظهر روزِ داوری یا دادخواهی در جامعهی ایرانی از میان همین طبقهیِ نژنداختر و همدست ستمگران برخاست و همچون دیگر همتا و همتایانِ تاریخیاش به شنیعترین شکل محاکمه و کشته شد.
یک بار دیگر: طبقهی روحانیت پاسدار یک وضع طبقاتی است که در آن تنها منفعت و امنیت طبقات فرادست اجتماعی تأمین میشود و از اینرو، علیه هر نیروی دادخواهانهای است که در میان طبقات دیگر خود را چونان میل به دگرگونی آشکار میکند؛ بنابراین، برآمدنِ امرِ نو، نه برآیندِ همدلی با امرِ حاضر که برآیندِ انهدام است؛ یعنی پیش از ساختن و برآوردنِ عصرِ جدید این قطعی است که عصرِ حاضر به مثابه وضع موجود به شدیدترین تکانهها نیازمند است چرا که ساختنْ نیازمندِ انهدام است و انهدامْ نیازمندِ شوکهایی است که آن را امکانپذیر میکند و بابْ خودْ این شدیدترین شوک و انهدامی بود که به ساختنِ نظم جدیدِ اجتماعی یعنی به بهائیت انجامید: نظمی که تقدیر و سزاواریاش آن تواند بود که چونان نظمی سازگار با جامعهیِ جهانی در جامعهیِ ایرانی مستقر شود و آن را از این وضعِ آشفتهای که اینک گرفتار آن است، رهایی بخشد.
Leave a Reply