منبع: iranwire.com
بهنام بهایی بوده اما در سالهای جنگ ایران و عراق تصمیم میگیرد برخلاف آموزههای بهائیت که پیروانش را از شرکت در جنگ و استفاده از سلاح منع میکند راهی جبهه میشود. او در جبهه شهید میشود اما خانوادهاش هیچگاه بقایای جسد یا پلاک او را تحویل نمیگیرند. این گزارش روایت سرگذشت بهنام در گفتوگو با شکیب نصرالله، خواهرزاده اوست.
مركز ژنتیک نور تا به حال ۷۰۰ شهید گمنام را شناسایی کرده و آنها را به خانوادههایشان برگردانده؛ اما مهمترین چالش این مرکز چیست؟ بنیاد شهید برای نمونهگیری نامحسوس از پدر و مادر رزمندگان مفقودالاثر همکاری نمیکند و میگوید این خانوادهها با این شرایط کنار آمدهاند!
این جملات توییت یکی از کاربران توییتر است که «شکیب نصرالله» را یاد سرنوشت داییاش انداخته است. مرد جوانی که علیرغم دیانت بهایی انتخاب کرد تا راهی جنگ بشود و درنهایت مفقودالاثر شد اما بنیاد شهید به علت بهایی بودن حاضر نشد کمترین حقش را بهعنوان یک شهروند به رسمیت بشناسد.
«شکیب نصرالله» روانشناس است. به اتهام تدریس در دانشگاه «موسسه عالی بهاییان» در ایران بازداشت و روانه زندان شد پس از آزادی از زندان به کانادا آمد و حالا دانشجوی دکترای روانشناسی است. او بهخوبی تاثیر این فقدان را بر روح و جان مادر و مادربزرگش به یاد دارد و در توییتر نوشته است: «مادربزرگ و مادرم هرگز با غم مفقودالاثر شدن داییم در جنگ، کنار نیامدند. زمان، هرگز فقدان و بیعدالتی را جبران نمیکند. مادربزرگم تا آخر عمر عکس دایی بهنام را بالای سرش داشت. همین بنیاد شهید، به دلیل بهایی بودن، حقوقی که باید به خانواده مادربزرگم تعلق میگرفت را هم قطع کردند.»
ماجرای جوانان بهایی که در جریان جنگ هشتساله ایران کشته شدند موضوع قابل تاملی است. شکیب نصرالله میگوید: «جوانان بهایی هم مثل سایرین و در طول هشت سال جنگ بین ایران و عراق به خدمت سربازی گیسل میشدند؛ اما تعالیم دینی، آنها را بنا به یکی از اصول قابلتوجهی که در دیانتشان موردتوجه است، از حضور در جنگ و استفاده از اسلحه پرهیز میدهد.
سربازان بهایی در طول دوران جنگ و به شکل داوطلبانه درخواست میکردند که در بخشهای خدماتی و حتی کارهای سخت و دشوار پشت جبهه به کار گرفته شوند، چون مایل به استفاده از اسلحه نبودهاند.»
اما «بهنام» دایی «شکیب نصرالله» جزو آن دسته و گروهی نبوده که بهزور به جبهه گسیلشان کنی. او تصمیم به حضور گرفته و به خانوادهاش میگوید «برای دفاع میروم سربازی.»
عملیات رمضان که تمام میشود روز هفتم شهریورماه سال ۱۳۶۱ یک نامه برای خانواده میفرستند. نامهای که با خودش خبر مرگ داشته. نامهای که از گردان ۱۳۶ به «خانواده سرباز فداکاری ارسال شده است که در نبرد با کافران بعثی جانش را ازدستداده و پیکرش نیز مفقود شده است.»
آنها در متن نامه نوشتهاند که «انشاالله چنانچه اطلاعات کافی به دست آمد آن خانواده محترم و مومن به انقلاب را در جریان خواهند گذاشت» اما هرگز از استخوانهای بهنام و پلاکی به شماره ۱۴۱۹۱۷۷ خبری به آن خانه خاطرهانگیز و قدیمی و در منطقه سلسبیل تهران ارسال نشد.
مادرش سالها پسازآن، با مویههای تمامنشدنی، تمام میشود. پدر که هم غم جوانمرگی فرزندش او را میکاهیده و هم بهنام را برای این انتخاب و نادیده انگاشتن اصول مذهبیشان سرزنش میکرده، در حسرت فراق، راهی سفر ابدی میشود و حالا چیزی قریب به چهار دهه بعد از آن روزها شکیب نصرالله در مورد پیگیری جسد دایی و حقوقی که به جرم تقید به دیانت بهایی از خانواده مادربزرگش دریغ شده، مینویسد.
«خانواده پدری و خانواده مادری من بهایی هستند. خانواده مادریام ترکیبی از نسل مسلمان بهایی و نسل یهودی بهایی بودند و شاید برای همین هم علاوه بر آنکه در دیانتشان معتقد و استخواندار بودند اما مشمول ویژگی تنوع و تکثر و چند فرهنگی هم میشدند.»
او توضیح میدهد که دستیابی به صلح جهانی یکی از مهمترین پایههای این دیانت است و به همین دلیل هم نفی جنگ و عدم شرکت در آن مهم است و توسل به هر نوع خشونتی زشت و مذموم است.برای همین هم مشارکت در جنگ یک تصمیم تکاندهنده و منفی تلقی میشده است.
«بعد از انقلاب، دایی بهنام ظاهرا جذب گروههای سیاسی چپ میشود ولی در مورد این موضوع هرگز در خانواده ما صحبت نمیشد. یک جور قبح به همراه داشت. بهاییان در سیاستهای حزبی مداخله نمیکنند و سیاست حزبی را راهکار مناسبی برای حل مسایل جهان نمیدانند و ازآنجاییکه اتحاد، یکی از اصول اساسی بهاییان به شمار میرود معتقدند سیاست حزبی باعث اختلاف میشود. در آن روزها این انتخاب دایی بهنام باعث فاصله معناداری بین او و پدرش میشود چون دایی در تظاهرات مشارکت میکرده و حضور فعال داشته.»
بهنام متولد سال ۱۳۴۰ بوده و دیانتش را نفی نمیکرده یا ظاهرا آن را پذیرفته بوده و این تضاد باعث رنجش خانواده میشود و این فاصله، زمانی جدیتر میشود که بهنام میخواهد داوطلبانه راهی خدمت سربازی شود: «پدربزرگم آن روزها گفته بوده تو را نمیبخشم اگر اسلحه به دست بگیری و بجنگی یا باعث مرگ کسی باشی.»
بهنام شخصیت جالبی داشته، جوانی که به مسایل فنی وارد بوده و کیتهای الکترونیکی دستساز میساخته. جوان باهوش و متفاوتی که بعد از مرگش هم سالهای متوالی و تا زمان تمام شدن زندگی در آن خانه قدیمی خاطرهانگیز اتاقش را حفظ میکنند: «من او را هرگز ندیدم چون بعد از مرگش به دنیا آمدم؛ اما اتاق دربستهای بود که تا یادم میآید با وسواس خاصی از آن مراقبت میشد. چون یادآور حضور یک زندگی تمام شده بود و بقیه اعضای خانواده سعی میکردند خاطرات باقیمانده در آن چهاردیواری را حفظ کنند. مادربزرگم خصوصا دقت خاصی برای نگهداری خاطراتش داشت و هرگز تصویر دایی را از دیوار بالای تختش پایین نیاورد.»
بهنام رابطه بسیار نزدیکی با خواهرش که مادر شکیب بود، داشته است. مادر شکیب در آن خانواده پرجمعیت خودش را مسوول مراقبت و نگهداری از برادر تهتغاری میدانسته؛ اما انتخاب بهنام برای خواهرش هم پروسه دردناکی بود چون او هم یک بهایی معتقد بود. آنها سعی میکنند در جریان مرخصیهای کوتاهمدتی که بهنام از جنگ برمیگشته تا دیداری تازه کند او را قانع کنند که دست از جنگ و سیاست بکشد.
درنهایت خبر میآورند که بهنام در جریان جنگ کشته شده و اثری از کالبدش در دست نیست. پذیرش این فقدان، آغاز پروسه دردناک دیگری است.
«مادربزرگم سالهای بقیه عمرش را به مویه گذراند و همیشه میگفت منتظر بازگشت اویم. ازآنجاییکه کالبدی هم در کار نبود انتظار بازگشت و احتمال آن را تاب میآورد. یکی از دوستان همراهش اما خبر آورد که بهنام را که آرپیجی زن بود، دیدیم که کولهپشتیاش و درنهایت خودش در آتش سوختند. این سوال که آیا کسی از اردوی مقابل به دست بهنام کشته شده؟ همیشه آنها را رنج میداد. مادرم آن روزها باردار من بود و بعد از خبر مرگ برادر کارش به افسردگی کشید. هر خبری که از جنگ میرسید یک بار دیگر داغ خانواده را تازه میکرد. برگشتن اسرا این امید را ایجاد میکرد که شاید دایی زنده مانده و برگردد.»
ثبتنام بهنام در لیست گردانی که از لویزان به جبهه اعزام شده بود و بعدازآن نامی که در لیست مفقودالاثرها به چشم میخورد و متعاقب آن، موضوع هزینهای که بنیاد شهید برای شهدا در نظر میگرفت یک جور حس دوگانه با خودش به همراه میآورد.
«واقعیت ماجرا این بود که دایی بهنام با علم و آگاهی جبهه را انتخاب کرده بود؛ اما نکته قابلتوجه اینجاست که قبل از اعلام انصراف خانواده، بنیاد شهید سهمیه دایی را قطع کرد و وقتی مادربزرگم پیگیر ماجرا شد گفتند شما بهایی هستید و این سهمیه مشمول شما نمیشود و ما پرونده پسر شما را به خاطر بهایی بودنش بستهایم.»
موضوعی که همواره ذهن شکیب را درگیر میکند این است که آیا آنها به جرم بهایی بودن ممکن است بقایای جسد دایی بهنام را شناسایی کرده، اما تحویل نداده باشند؟ آنها ید طولایی در حذف اجساد بهاییان داشتهاند. وقتی میتوانند یک رزمنده کشتهشده را از حقوقش محروم کنند لابد میتوانند جسد جوانی که خودش مسیر جبهه را برگزیده بود را هم انکار کرده باشند؟
«یک بار گفتند کسی را با این مشخصات آوردهاند و وقتی خانواده مادرم مراجعه کردند اولش گفتند بوده و بعد گفتند چنین چیزی نبوده. دوگانگی اطلاعاتی که به گوشمان میرسید، آنهم وقتی جزو اقلیتی باشی که همواره در معرض حذف بودهای این نگرانی را ایجاد میکند که آیا ممکن است کوتاهی یا اهمال یا قصدی برای عدم تحویل یا شناسایی کالبد دایی بهنام وجود داشته؟»
هر بار که کالبد مفقودالاثرها را به شهرهای ایران منتقل میکردند مادر بهنام بیقرار میشده. او میخواسته بهنام به خانه برگردد. حتی اگر چند استخوان بیشتر از او بهجا نمانده باشد.
«حتی خبری از پلاکش به دست نیامد. پیگیری ما هم به نتیجه نرسید. اقلیت بودن دایی گره کور ماجرا بود و سهمیه بنیاد شهید را به این جرم قطع کردند. بحث نمونهگیری نامحسوس از خانواده مفقودالاثرها دوباره این ماجرا را در ذهن من بیدار کرد که آیا ممکن است به همین دلیل هم باقیمانده جسد دایی بهنام را برگرداندهاند ولی به خانواده تحویل ندادهاند؟»
شکیب میگوید حق آزادی انتخاب را برای همه انسانها و ازجمله برای دایی بهنام قایل است. «او شاید میخواسته بهایی بماند و درعینحال هم فکر میکرده جنگ برای کشورش تنها راهحل است. شاید فکر میکرده دارد از میهنش دفاع میکند…من میخواهم بدانم سرنوشت دایی چه شده؟ چرا بنیاد شهید حقوق و سهمیه او را قطع کرده؟ حتی اگر خانواده آنها این سهمیه را نوعی توهین محسوب میکردند؟ حق او بهعنوان یک شهروند چه بوده؟ چرا یک جوان بهایی مثل یک شهروند عادی باید برود سربازی؟ اما مثل یک شهروند عادی حق برخورداری از حقوق طبیعی و اولیهاش را ندارد و بعد از مدتی به این دلیل پروندهات را ببندند و پاسخگو نباشند؟»
شکیب نمیداند دایی بهنام هنگامه این انتخابش تا چه حد خودش را بهایی میدانسته؟ همین اندازه میداند که او زبانی دیانتش را انکار نکرده اما نمیداند زمانی که به جنگ میرفته آیا کماکان خودش را یک بهایی معتقد فرض میکرده؟
«این سوالات کل ماجرا را جالبتر میکند، چون قاعدتا اگر او خودش را بهایی نمیدانسته است پس طبعا یک مسلمان محسوب میشده و بنیاد شهید دیگر بهانهای نداشته که او را از حقوق بعد از مرگش مثل حق سوگواری یا پیگیری جسد و بزرگداشت و نام و نشان و سهمیه خانواده شهدا محروم کند. کاری که آنها با دایی کردند.»
Leave a Reply