منبع: iranwire.com
سلیم وایانکور
«سید محمد علایی» بیش از یک و نیم قرن پیش در لاهیجان زاده شد و پس از گذراندن تعلیمات اولیه در راه تبدیل به یکی از مشایخ شهر بود که به آیین بهایی گروید. او از خانواده و شهرش طرد شد و زندگی فقیرانهای را در تهران آغاز کرد. اما به دارالفنون راه یافت و استعداد چشمگیرش باعث شد که ناصرالدین شاه او را در مراسم فارغالتحصیلیاش به عنوان پزشک دربار برگزید و به او لقب ناظم الحکمایی بخشید. مرور زندگی ناظم الحکما و شرح رنجهایی که بر او رفت به قلم یکی از نوادگان او.
***
جد من، «سید محمد علایی»، اگر به ارتداد محکوم نشده بود و بستگانش او را مجبور نکرده بودند شهرش را ترک کند، احتمالا هرگز به مقام «ناظم الحکما» یا همان پزشک ارشد دربار نمیرسید.
او به «مدرسه دارالفنون» رفت و حوالی سال ۱۲۶۱ شمسی، هنگامی که ۲۹ سال داشت، به عنوان شاگرد اول فارغ التحصیل شد. «ناصرالدین شاه» که در مراسم فارغالتحصیلی حضور داشت، تحت تاثیر سید محمد قرار گرفت و او را به دربار فرا خواند. شاه سید محمد را که «آنتونی فائوچی» آن روزگار بود به عنوان پزشک دربار منصوب کرد و به او لقب «ناظم الحکما» بخشید.
با این لقب، جد من پزشکی مشهور و عضوی از طبقه نخبگان شده بود.
در مقام پزشک، او چنان مورد اعتماد بود که وقتی بیماری طاعون شیوع پیدا کرد شاه از او خواست ولیعهد را تحت مراقبت خود از تهران خارج کند.
ایران در دو قرن گذشته شاهد چندین همهگیری گسترده بود. برآورد میشود که در طول قرن نوزدهم، از جمعیت حدودا هشت میلیونی ایران نزدیک به یک میلیون نفر بر اثر طاعون، وبا و حصبه جان باختند. جان به در بردگان نیز با قحطی دست و پنجه نرم میکردند و بسیاری از آنان بر اثر گرسنگی از پا درآمدند. خدمات عمومی بهداشت و درمان و کمکهای دولتی به نیازمندان یا اصلا وجود نداشت یا نادر بود.
بیماری کرونا امروز در ایران فراگیر شده و بر اساس آمار رسمی، تاکنون بیش از ۵۵ هزار قربانی برجای گذاشته است. البته گمان میرود رقم واقعی بیش از دو برابر این آمار باشد. اقتصاد ایران که پیش از این نیز با گرانی اجناس و پایین بودن دستمزدها روبهرو بود اکنون با پیامدهای کرونا هم دست و پنجه نرم میکند. کمبود کادر درمان هم بر مشکلات ایام همهگیری افزوده است؛ تا جایی که برخی پزشکان و پرستاران که به کرونا مبتلا شده بودند ناچار شدند با وجود بیماری در سر کار خود حاضر شوند. شماری از پرستاران هم ماههاست حقوق نگرفتهاند. تا چند هفته پیش بیمارستانهای ویژه کرونا تخت خالی نداشت و به طور میانگین، هر سه دقیقه یک شهروند ایرانی بر اثر ابتلا به کووید۱۹ جان میداد. مقامهای بهداشتی حتی هشدار میدادند که احتمال دارد تعداد روزانه مرگومیرها چهار رقمی شود.
این بیماری همهگیر در کنار آن اوضاع اقتصادی در ایران تکاندهنده است. البته مثل قرن نوزدهم به جان باختن یکهشتم جمعیت منجر نشده اما درد و رنج امروز مردم شبیه شرایطی است که اجدادشان تجربه میکردند.
باری، ناظم الحکما در آن دوران در خط مقدم مبارزه با بیماری و فقر بود. او صبحها در یک درمانگاه به معاینه بیماران میپرداخت و بعد از آن به پادگان شاه میرفت. هرچند درآمد خوبی داشت اما خیلی وقتها ناچار بود از پولی که به ۱۲ فرزندش میداد بزند. چون از بیماران کم درآمد پولی نمیگرفت و گاه حتی پول داروی آنها را خودش میپرداخت.
در شرح حال مختصری که یکی از نوادگان ناظم الحکما درباره او نوشته آمده است که در جریان قحطی عظیم ۱۲۹۶ تا ۱۲۹۸ شمسی که جان بیش از سه میلیون تن را گرفت، ناظمالحکما هر روز در جلو یک نانوایی در تهران بین فقرا نان پخش میکرد. مردم او را پزشکی حاذق و دارای دستی شفابخش میدانستند و میگفتند هزاران نفر را از حصبه نجات داده است.
به نوشته همان شرح حال، در یکی از همهگیریهای آنفلوآنزا خانه ناظم الحکما مملو از بیماران بود و مردم در اتاقها و راهروها روی زمین دراز کشیده یا در گوشهای به انتظار معالجه ایستاده بودند.
مادران از ناظم الحکما میخواستند به بالین فرزندان در حال مرگشان برود و او هرچند میدانست که در این موارد کاری از دستش برنمیآید، برای دلداری مادرها به نزد کودکان میرفت.
ناظم الحکما اعتقاد داشت اگر قادر به علاج بیماری است یا اگر قادر به تیمار بیماران و کاستن از درد و رنج آنهاست، این قدرت نه از خود او بلکه ناشی از ایمانش به رحمت الهی است.
البته درمانهای جد من همیشه هم کارساز نبود. «ربابه»، دختر اول او، در پی سفری به «حیفا» در فلسطین بیمار شد و درگذشت. تاریخ دقیق فوت او ثبت نشده اما ظاهرا سی – چهل ساله بود. ناظم الحکما در مرگ دخترش به شدت سوگوار بود و میگریست اما به خانواده دلداری میداد که: «ناشکری نکنید. ربابه از سختیها و مشقتهای دنیا راحت شد.»
ناظم الحکما همچنین شاهد مرگ پسر ارشدش بود. «ضیا» که همچون پدرش پزشک بود و در درمانگاه او کار میکرد، در تماس روزانه با بیماران حصبهای بیمار شد و جان باخت.
ناظم الحکما آموخته بود بر مشکلات و مشقتها غلبه کند. سالیانی که تازه از خانواده طرد شده و در تهران زندگی فقیرانهای را میگذراند، از راه تحصیل و درس خواندن بر این مشقتها چیره شد.
سید محمد به لطف کمکهای مالی یک خیّر و درآمد اندکی که از معلمی به دست میآورد، موفق شد پزشکی بخواند. او بعدها با یادآوری روزگاری که از سر گذرانده به فرزندانش میگفت: «اول درس، بعد شام و ناهار.»
موضوع آموزش و تحصیل برای جد من آنقدر اهمیت داشت که در نخستین سالهایی که به مقام ناظم الحکمایی رسید مدرسه «تربیت» را در تهران تاسیس کرد. مدرسه تربیت یکی از اولین نهادهای آموزشی غیرمذهبی در ایران بود و فرزندان خانوادههای مرفه و خانوادههای طبقه متوسط به این مدرسه میرفتند. در آن روزگار، دروس آموزشی منحصر به رشتههای سنتی، مثل ادب و خطاطی، یا در مدارس مذهبی، الهیات، ادبیات عرب، فقه و علوم معقول بود. اکثر ایرانیان فقط زراعت یا دادوستد بلد بودند. اما مدرسه تربیت این امکان را برای بسیاری فراهم کرد که از این فضای سنتی و مذهبی فراتر بروند و تحصیلات را به میان دیگر اقشار جامعه نیز گسترش داد.
جد من آموزش را برای زنان خانواده نیز مهم میدانست. او اصرار داشت که دخترانش درس بخوانند و وقتی با زن سومش که بسیار از او جوانتر بود ازدواج کرد، او را به ادامه تحصیل تشویق کرد.
سید محمد در سال ۱۲۳۲ خورشیدی در لاهیجان به دنیا آمد و کودکیاش را در همان شهر گذراند. یکی از عموهایش خرج تحصیلات او را به این شرط که روحانی شود تقبل کرده بود. سید محمد در ۱۷ سالگی، زودتر از بقیه شاگردان، درساش را تمام کرد و «مفسر» قرآن و سنت شد. بسیاری او را تشویق میکردند که حاشیهنویسی بر کتب مشهور را شروع کند. ازدواج کرده بود، یک بچه داشت و همه شرایط برایش فراهم بود تا به یکی از بزرگان قوم تبدیل شود. اما روحیهای سرکش داشت. یکی از دوستانش او را با تحصیلات جدید آشنا کرد. امری که زندگی و باورهای سید محمد را دگرگون کرد و از او پزشکی مشهور ساخت که فقیر و غنی را معالجه میکرد.
در دهه ۱۲۵۰ شمسی هنگامی که سید محمد درس طلبگی میخواند، سنتهای شیعی و روحانیت شیعه بر ایران حاکم بود. زنان شهروند درجه دوم به حساب میآمدند و فقط چند اقلیت دینی، شامل زرتشتیان، یهودیان و مسیحیان که «اهل کتاب» خوانده میشدند، مشمول برخی حمایتهای قانونی بودند. اما اقلیتهای مذهبی دیگر «مرتد» و «نجس» خوانده میشدند و بسیاری از روحانیون به آنها میتاختند و آنان را تهدیدی علیه سنتها و البته از رونق افتادن بازار خود میدیدند. تحصیلات جدید نیز سبب نگرانی روحانیان شده بود و از این رو، هر از گاهی مردم و شاه را به خشونت علیه این اقلیتها سوق میدادند.
فقط سه دهه قبل از آن تاریخ بیش از ۲۰ هزار عضو یک جنبش مذهبی نوین [کشتار بابیه] قربانی چنین خشونتهایی شدند. آنها فقط به دلیل عقیده خود کشته شدند. بابیه بعدها به آیین بهایی تبدیل شد. این آیین مروج وحدت انسان و دین، برابری مرد و زن، حق آموزش همگانی و لغو هرگونه تبعیض بود. صد سال بعد که با وقوع انقلاب اسلامی روحانیون به قدرت رسیدند، سیاست سرکوب بهاییان بار دیگر به اجرا گذاشته شد و تا به امروز نیز ادامه دارد.
باری، سید محمد که به آیین بهایی گرویده بود مجبور به ترک خانه و شهرش شد. مسیر لاهیجان تا تهران، آن طور که شنیدهام، این روزها یکی از مسیرهای تفریحی برای پیادهروی است و خیلیها آن را سه روزه طی میکنند. اما برای جد من که در آن زمان جوانی ۱۹ ساله، طرد شده از خانواده و به دور از زن و دخترش بود، این مسیر به سالها تنهایی و رنج منتهی شد.
او جز یک کیسه برنج آذوقه دیگری به همراه نداشت و فرسنگها راه طولانی را با همین آذوقه ناچیز طی کرد و دوام آورد.
نخستین دهه زندگی سید محمد در تهران در فقر گذشت. یکی از عموهایش زمانی به او گفته بود: «میبینم آن روز را که در گوشه اتاقی دورافتاده از گرسنگی و فلاکت در حال احتضاری و هیچ یاری هم در کنارت نیست.» این پیشبینی تقریباً درست از کار درآمد اما خللی در ایمان او ایجاد نکرد. بیش از ده سال، آرام آرام کوشید و پیش رفت. نخست معلم سرخانه شد و سپس با ورود به دارالفنون طب خواند و با نمرات عالی فارغالتحصیل شد و در کار خود به اوج موفقیت رسید.
ناصرالدین شاه و دیگر درباریان حتماً میدانستند که سید محمد علایی، ناظم الحکما، بهایی است. او هرگز از بیان عقایدش پرهیز نمیکرد. شاید جایگاهش جانش را نجات داد. در آن زمان، بهاییان بسیاری در زندان بودند و او به عیادت زندانیان هم میرفت.
سیدمحمد ۱۲ فرزند و ۵۲ نوه و تعداد بیشماری نبیره آورد که امروز در سراسر جهان پراکندهاند. کوچکترین دختر او، «شوکت»، امسال در ۹۹ سالگی در غربت و در کالیفرنیا درگذشت. من او را دیده بودم. به دلیل کهولت آنقدر تحلیل رفته بود که وقتی نشسته بودم و او ایستاده بود همقد بودیم. از چهرهاش خاطره یک قرن هویدا بود. شوکت ۳۲ سال بیشتر از پدرش زندگی کرد. سید محمد در سال ۱۹۲۰ میلادی و در ۶۷ سالگی درگذشت.
سرنوشت شوکت را از تهران به سریلانکا برد و او سرانجام در شهر«اورنج کانتی» کالیفرنیا سکنی گزید. مطمئنم در دلش با این حرف موافق بود که این مسیر طولانی حتی نیمی از مسیر طولانیای نبود که پدرش، سید محمد، از لاهیجان آغاز کرد و به پایان رساند.
Leave a Reply