منبع: www.irannamag.com
ضیاءالله میثاقی دانشآموختۀ مهندسی کشاورزی دانشگاه شیراز (پهلوی) است.
مقدمه
از سال 1223ش/1844م که سیدعلیمحمد شیرازی، مشهور به باب، در شیراز اعلام قائمیت کرد تا زمان تیرباران او در تبریز در سال 1229ش/1850م و از اظهار امر میرزاحسینعلی نوری، مشهور به بهاءالله، در سال 1242ش/1863م تا زمان فوت او در سال 1271ش/1892م، در پی تقریباً چهل سال زندان و تبعید مشتمل بر ده سال قبل از اظهار امر علنی، پیروان باب و بهاءالله کم یا بیش و به ضعف یا شدت پیوسته مورد اذیت و آزار بودهاند. کشتارهای جمعی بابیان و بهائیان در تبریز، تهران،[1] زنجان، شیراز، کاشان[2] و دیگر نقاط همه از کینهتوزی حاکمان و متعصبان دینی نسبت به این آیین نوین حکایت میکند. این مظالم و ستمها در عهد قاجار و جمهوری اسلامی بیشتر و در دورۀ پهلوی کمتر بود.
بعد از بهاءالله، فرزند ارشد او عباس افندی، مشهور به عبدالبهاء، از 1271 تا 1300ش/1892-1921م به موجب وصیتنامۀ رسمی با نام کتاب عهدی جانشین پدر و عهدهدار ادارۀ جامعۀ بهائی شد. پس از عبدالبهاء، نوۀ دختری او شوقی افندی ربّانی از 1300 تا 1336ش/1921-1957م به موجب وصیتنامۀ رسمی با نام الواح وصایا ولی امر و سرپرست جامعه بهائی شد. از سال 1957 تا 1963م، ادارۀ جامعۀ جهانی بهائی به عهدۀ هیئت ایادیان امرالله بود که منتصب شوقی افندی بودند. از آن پس، نظم اداری جهانی بهائی به بیتالعدل اعظم واگذار شد که عالیترین مقام تصمیمگیری و قانونگذاری در آیین بهائی است. تشکیلات بهائی یا محافل روحانی بهائیان در سطوح ملی یا کشوری، شهری و محلی همه از هیئتهای نُه نفری تشکیل شدهاند. بیتالعدل اعظم متشکل از هیئتی نُه نفره و از سال 1963م در شهر حیفا در اسرائیل مستقر بوده است.[3] آرامگاه باب در حیفا و آرامگاه بهاءالله در عکا هر دو در اسرائیل امروزی قرار دارد و زیارتگاه پیروان آیین بهائی است. با آنکه تاریخ ایجاد این دو آرامگاه به دهها سال قبل از تأسیس دولت اسرائیل برمیگردد و اسرائیل برای دیگر ادیان نیز سرزمینی مقدس است، امروزه جمهوری اسلامی ایران بهائیان را متهم به جاسوسی برای اسرائیل و وابستگی به صهیونیسم میکند.
مشکلات شغلی بهائیان
پدربزرگم نظامالدین میثاقی (1247-1324) در 19 سالگی بهائی شد و عبدالبهاء در لوحی او را به سبب خدماتش «اِی ثابت بر میثاق» خطاب کرد و او نام فامیل میثاقی را برگزید. پدرم فرجالله میثاقی (1290-1362) و مادرم عزیزۀ مبین (1291-1380ش) بودند. من در سال 1320 در محلۀ امیریۀ تهران متولد شدم. دبستان و دبیرستان را در تهران و رشتۀ مهندسی کشاورزی را در دانشگاه پهلوی (1341-1345) در شیراز گذراندم. چند ماهی در مقام کارشناس کشاورزی،[4] و سپس پژوهشگر در مؤسسۀ تحقیقات اقتصادی (1345-1348) و مسئول ادارۀ آموزش دانشکدۀ اقتصاد دانشگاه تهران (1348-1352) خدمت کردم.
در سال 1349 با طاهره برجیس ازدواج کردم که سال آخر دانشکدۀ پزشکی را در دانشگاه تهران میگذرانید. هردو داوطلبانه ششماه در دو کشور افریقایی کنیا و تانزانیا به تبلیغ امر بهائی گذراندیم. هدف مشترک هردو ما رفتن به امریکا بود. در سال 1352، پس از آنکه همسرم امتحانات لازم برای شروع دورۀ تخصص در امریکا را گذراند، با هم به آمریکا رفتیم. دو فرزندمان، شهرزاد و نظامالدین، در امریکا به دنیا آمدند. طاهره دورۀ تخصص در رشتۀ کودکان را به پایان رسانید و در تابستان 1355 به ایران بازگشتیم. به دنبال مکاتبات قبلی با دانشگاه جندیشاپور، به اهواز رفتیم. همسرم با سمت استادیار در دانشکدۀ پزشکی و من با عنوان مربی در دانشکدۀ کشاورزی کارمان را شروع کردیم. پس از چندی، به سبب نارضایتی همسرم از محیط کار و دوری او از خانوادهاش به تهران آمدیم.
در تهران، طاهره به بیمارستان میثاقیه، وابسته به جامعۀ بهائی، مراجعه کرد. در آن زمان دکتر فرهنگ فرهنگی، دختر دکتر مسیح فرهنگی که چند سال بعد در 3 تیر 1360 اعدام شد، سرپرست بخش کودکان بیمارستان بود و چون قصد اقامت در کانادا را داشت و به دنبال جانشینی برای خود بود، ترتیب اشتغال طاهره را در آن بخش داد. بیمارستان میثاقیه در ابتدا درمانگاهی دواتاقه بوده که عبدالمیثاق میثاقیه، از بهائیان تهران، آن را به جامعۀ بهائی اهدا کرد. این محل رفتهرفته به یکی از بیمارستانهای خوب کشور تبدیل شد. دو سال بعد انقلاب به وقوع پیوست و بیمارستان میثاقیه مصادره شد و از آن پس با تجهیزات و امکانات بیشتر با نام مرکز پزشکی، آموزشی و درمانی شهید مصطفی خمینی به خدمات پزشکی خود ادامه میدهد.
در شهریور 1358، روزی جوانی که خود را دکتر صادقی معرفی میکرد و بعدها گفتند که او در آن زمان دانشجو بوده، به بیمارستان آمد و خود را به عنوان رئیس جدید بیمارستان به پروفسور منوچهر حکیم، رئیس وقت بیمارستان، معرفی کرد. چندی نگذشت که دکتر صادقی خواست با همسرم صحبت کند. من نیز با او رفتم. او گفت که طاهره از آن روز در بیمارستان سمتی ندارد. همسرم از او خواست که این مطلب را طی نامهای اعلام کند تا بتواند بر اساس آن به مسئولان مملکتی مراجعه و احقاق حق کند، اما او از ارائه چنین نامهای امتناع کرد و گفت: «نزد هر کس که بخواهید بروید، خودم برای شما وقت ملاقات میگیرم. »وی گفت: «به قرار اطلاع، شما درآمدتان را برای بیتالعدل به اسرائیل میفرستید. » گفتوگو بالا گرفت و دست آخر طاهره در حالیکه میگفت «هر کسی پنج روزه نوبت اوست،» با عصبانیت از اتاق بیرون آمد و پس از دو سال و اندی خدمت، بیمارستان را ترک کرد و به طبابت در مطب شخصی ادامه داد.
همسرم با مشاورۀ مکرر با پروفسور منوچهر حکیم، دکتر کامبیز صادقزاده و قدرتالله روحانی، که هر سه را جمهوری اسلامی به قتل رساند، شکواییهای به مهندس بازرگان، نخستوزیر؛ و حسین بنیاسدی، وزیر مشاور در امور اجرایی (هر دو با شمارۀ ثبت 72242)؛ دکتر کاظم سامی، وزیر بهداری و بهزیستی (با شمارۀ ثبت 15530)؛ و دکتر محمدعلی حفیظی، رئیس نظام پزشکی ایران (با شمارۀ ثبت 7259)، به شرح زیر نوشت:
جناب آقای دکتر سامی، وزیر بهداری 15 مهر 1358
احتراماً،
اینجانب دکتر طاهره برجیس متخصص بیماریهای کودکان از امریکا از بهمن 1355 فعالیت پزشکی خود را با سمت سرپرست بخش کودکان و نوزادان در بیمارستان میثاقیه شروع نمودم و در طی این مدت با تأیید مسئولان بیمارستان با نهایت جدیت، پشتکار و صداقت به انجام وظایف محوله اشتغال داشتهام.
همانطور که استحضار دارند، این بیمارستان که از طرف تشکیلات جامعۀ بهائیان ایران اداره میشد اخیراً در اختیار بنیاد مستضعفان قرار گرفته است. در تاریخ یکشنبه 25 شهریور 1358 از طرف آقای دکتر صادقی که گویا مسئولیت ادارۀ بیمارستان با ایشان است شفاهاً به اینجانب ابلاغ شد که به علت اعتقادات مذهبی و تمسک اینجانب به آیین بهائی سیستم جدید مدیریت بیمارستان علاقهمند به ادامه همکاری با اینجانب نمیباشد. این مسئله در مذاکرۀ حضوری با ایشان مورد تأیید و تأکید مجدد قرار گرفت که به شدت اعتقادات مذهبی بنده را مورد بیحرمتی و اهانت قرار داده و متذکر شدند که قرارداد منعقده با هیئت مدیره کذایی قبلی فاقد ارزش بوده و در ضمن حاضر به ارائه هیچگونه مدرک کتبی در این مورد نشدند. لازم به توضیح است که این مسئله شامل کلیۀ پزشکان بهائی بیمارستان میثاقیه که تعداد قابل توجهی با تخصصهای مختلف میباشند نیز شده است. چون انجام این امر علاوه بر آنکه تجاوز مستقیم به حریم پزشکی است، زیرا مراسم سوگند پزشکان بدون توجه به عقاید و اعتقادات مذهبی آنان انجام میگیرد، و عنایت به نیاز شدید جامعه به خدمات پزشکی یک عمل صددرصد ضد انقلابی و مغایر با اصل 26 قانون اساسی اخیر مملکت میباشد، لذا تقاضا دارد دستور فرمایند تحقیقات لازم در این مورد به عمل آید تا از تضییع حقوق پزشکانی که با ایمان راسخ تخصصشان را در اختیار هموطنان خود قرار دادهاند ممانعت به عمل آید.
قبلاً از اقدام مؤثری که در این مورد معمول خواهند فرمود نهایت امتنان را دارد.
با تقدیم احترام
دکتر طاهره برجیس
فقط دکتر سامی، که او نیز چند سال بعد در مطب خود به قتل رسید، در خصوص این شکواییه اقدام به عمل آورد. او دو نامه به مهندس بازرگان و دکتر بهزادی سرپرست بیمارستانهای بنیاد مستضعفان فرستاد که اجازه دادند متن آن دو نامه رونویسی شود.
به نام خدا
شمارۀ 6071 / 17 مهر 1358
جناب آقای مهندس بازرگان، نخستوزیر
به پیوست فتوکپی نامۀ خانم دکتر طاهره برجیس پزشک اطفال بیمارستان میثاقیه ایفاد و اضافه میگردد چنانچه قرار باشد که اطباء غیر مسلمان نتوانند به طبابت اشتغال داشته باشند با کمبود پزشک و الزام اینکه از سایر کشورها طبیب استخدام و به کار گمارده شوند و نیز عنایت به این موضوع که سبب فرار بیش از پیش مغزها خواهد شد، مقرر فرمایند نظر آن جناب در این باره به این وزارت اعلام گردد.
با احترام
دکتر کاظم سامی، وزیر بهداری و بهزیستی
به نام خدا
شمارۀ 6071 / مورخ 17 مهر 58
بیمارستان میثاقیه، آقای دکتر صادقی
به پیوست فتوکپی نامۀ خانم دکتر طاهره برجیس ارسال، خواهشمند است روشن فرمایید که مسئله به چه صورتی بوده و ملاک عمل برای انتخاب همکارانتان در بیمارستان میثاقیه چیست؟ از تسریعی که میفرمایید سپاسگزار است.
دکتر کاظم سامی، وزیر بهداری و بهزیستی
پروفسورمنوچهر حکیم در 22 دی 1359 در مطبش، نزدیک بیمارستان میثاقیه، ترور و منزل و مطب و اموال او مصادره شد. در روز تشییع او بود که به سازمان نظام پزشکی رفتم و از دکتر حفیظی دربارۀ آن شکواییه پرسیدم و پاسخ این بود که آن بیمارستان متعلق به بهائیها بوده، ولی حالا در اختیار جمهوری اسلامی است و نامۀ شما جوابی ندارد. پرسیدم: «آیا میدانید که پروفسور حکیم را دیشب در مطبشان ترور کردهاند؟» وی گفت: «خبری از رادیوهای خارجی شنیدهام، ولی هنوز از صحت و سقم آن مطمئن نیستم. » گفتم: «من عازم مراسم تشییع ایشان هستم. »وقتی از همراه شدن با من امتناع کرد، گفتم: «شما به عنوان رئیس این سازمان رسالتی بالاتر از توزیع کوپن بنزین پزشکان دارید. »
پس از مدتی، دکتر ایرج فاضل در مقام رئیس جدید به بیمارستان آمد و دکتر صادقی را از بیمارستان اخراج کرد. روزی برای تسویۀ حساب مطالبات معوقۀ همسرم با دکتر فاضل، رئیس بیمارستان، ملاقات کردم. وی گفت مطالبات اطباء به حساب جنگ واریز شده است. چندی بعد همسر دکتر فاضل به اتهام عضویت در سازمان مجاهدین خلق اعدام شد و دکتر فاضل به زندان اوین رفت و فاطمه کروبی، همسر آیتالله کروبی، رئیس بیمارستان شد. همۀ پرسنل بهائی بیمارستان رفتهرفته اخراج شدند.
مشکلات حقوقی بهائیان
در زمان دولت موقت، روزی عبدالحسین تسلیمی، عضو محفل ملی ایران، مرا به کامران صمیمی، منشی و عضو محفل تهران، معرفی کرد. همکاری من با کامران صمیمی نزدیک به دو سال تا زمان شهادت او ادامه داشت. بهائیان اخراجی از وزارتخانهها، ارتش، دانشگاهها و بهائیانی که حقوق بازنشستگی آنها «به علت وابستگی به فرقۀ ضالۀ بهائی» قطع شده بود، با در دست داشتن نامههای رسمی از این نهادها به دفتر محفل مراجعه میکردند. به زودی دریافتم که این نامهها برای احقاق حقوق بهائیان ارزشمند است. از این رو فُرمی تهیه کردم تا مراجعان مشخصات فردی و نشانی و شمارۀ تلفن خود را در آن ثبت کنند. کپی حُکم اخراج آنان را نیز در پرونده میگذاشتم.
قبل از انقلاب اسلامی، حفظ و مراقبت از اماکن متبرکۀ بهائیان در تهران بر عهدۀ لجنه یا کمیتۀ اماکن متبرکۀ تهران بود. بعد از انقلاب اسلامی، املاک و اموال جامعۀ بهائی آرامآرام مصادره شد. گفته میشد بالغ بر چهار هزار ملک اعم از زمین و باغ و خانه در مالکیت شرکت امناء بوده که با مصادره شدن آن شرکت و دسترسی به پروندهها، همۀ این املاک در اختیار دولت قرار گرفت.[5] در خصوص سابقۀ «حدیقه» باید بگویم که برای احداث مشرقالاذکار ایران، در شمال شرق تهران باغی به نام حدیقهالرحمن از حاج ابوالقاسم راجی و مزرعۀ مجاور آن با نام احتسابیه از سهامالسلطان بیات در 20 تیر 1313 خریداری و در دفترخانۀ 35 تهران به شمارۀ 2822/2754 با نام ولیاللهخان ورقا ثبت شد و با نام حدیقه، به معنای باغ، محلی برای برگزاری برنامههای آموزشی و تفریح بهائیان بود. در سالهای بعد، در شمال حدیقه مجموعههای آپارتمانی و در جنوب آن واحدهای مسکونی و فروشگاه و بازار روز ساخته شد که اکنون شهرک شهید محلاتی نامیده میشود. مشکل دیگر، بیرون کردن حدود دو هزار بهائی از ایلات بویر احمد بود که با کمک محفل ملی و محفل اصفهان در اطراف اصفهان اسکان داده شدند.
به عضویت لجنۀ اماکن متبرکه درآمدم که وظیفۀ جدید آن تهیۀ آمار و اطلاعات و عکس زندانیان و کشتهشدگان بهائی بود و من در انجام این مهم بسیارکوشا بودم. روزی حسامالدین نُقبایی، که حقوقدان بود، پروندهها را از من به امانت گرفت تا از همۀ مدارک کپی بگیرد و به سازمانهای بینالمللی بفرستد تا جهانیان از حقوق تضیعشدۀ بهائیان در ایران اطلاع پیدا کنند. این جمله که «عَلَم امرالله بهدست اعدا بلند خواهد شد» از بیانات بهاءالله است و تصور چگونگی آن همیشه برایم مشکل بود تا آنکه انقلاب اسلامی واقع شد و هرچه آزار و اذیت به بهائیان شدت میگرفت، بازتاب آن در خارج از کشور بیشتر و ابراز همدردی نسبت به ما آشکارتر و گستردهتر میشد، چنانکه بخشی از مخالفتها و انتقادات از جمهوری اسلامی ایران در اشاره به ظلم و ستمی است که نسبت به جامعۀ بهائی روا میدارند. جمعآوری مدارک اخراج بهائیان از سازمانهای دولتی و قطع حقوق بازنشستگی و مصادرۀ اموال آنان و ممانعت از ورود بهائیان به دانشگاه و ارسال این مدارک به رسانهها و سازمانهای بینالمللی اقدام مؤثری در آگاه کردن جهانیان نسبت به مظالم وارده به جامعۀ بهائی بود.
روزی پنج تن از اعضای محفل ملی، که سه تن از آنها در سالهای بعد به قتل رسیدند، به منزل ما آمدند و پیشنهاد کردند که من امین حقوقالله باشم و منابع مالی محفل در اختیارم قرار گیرد. با پدرم مشورت کردم، یادآور شد که برادرش به دلیل پذیرش مسئولیت مالی تشکیلات بهائی در مشهد زندانی است. من آن مسئولیت را قبول نکردم، ولی از آن حُسن اعتماد بر خود بالیدم.
در 1371، با توصیۀ یکی از دوستانم در شرکت بزرگی که فیلترهای صنعتی میساخت برای مشاوره و انجام مکاتبات خارجی شروع به کار کردم و این همکاری برای سه سال، تا هنگامی که شرکت به سبب مشکلات اقتصادی تعطیل شد، ادامه یافت. این شرکت اجازه داد که در هنگام استخدام به پرسش مذهب پاسخ ندهم و من هم در این مدت مشکلی از حیث مذهب نداشتم. روزی از بانک طرف معامله با شرکت نامهای دریافت کردیم که به علت تخطی از مقررات باید صد میلیون ریال جریمه بپردازیم. با مطالعۀ پرونده دریافتم که بانک ذیحق نیست. پس از مذاکرات و رفتوآمد بسیار موضوع به تعزیرات حکومتی ارجاع شد و قضیه با محکومیت بانک و به نفع شرکت ما فیصله یافت. در جریان رفتوآمدها متوجه شدم که بدون پرسش از من، دین مرا در فُرم تعزیرات حکومتی اسلام نوشتهاند، درحالیکه من حتی برای استخدام دین خود را اسلام ننوشته بودم. فکر کردم طرح موضوع در دادگاه حکومتی عواقبی خواهد داشت، لذا موضوع را با قاضی در میان گذاشتم. او پرسید که آیا من آقای بهار وجدانی را میشناسم. پاسخ من مثبت بود. سپس اشاره کرد کنار او بنشینم. روی تکه کاغذی نشانی خانهاش را نوشت و گفت ساعت پنج بعدازظهر منتظر من خواهد بود. بعد هم آن تکه کاغذ را پاره کرد. با دلهره و تردید به خانهاش رفتم. با خوشرویی مرا پذیرفت و ماجرای زیر را تعریف کرد.
در شلوغیهای قبل از انقلاب، کارخانۀ چوببری پدر و پسری بهائی را آتش میزنند و آنها را به قتل میرسانند. بهار وجدانی شکایتی تنظیم میکند و یکی دو تن از اشرار اعدام میشوند. بعد از انقلاب، اقوام آنها از بهار وجدانی شکایت میکنند و موجب بازداشت او میشوند. حاکم شرع، خلخالی، به او میگوید یا باید از عقیدهاش تبری کند یا سه میلیون ریال جریمه بپردازد یا اعدام میشود و او میگوید به اعتقاداتم پایبندم و کار خلافی هم انجام ندادهام که جریمه بپردازم. وی را اعدام میکنند.
میزبان گفت آیا پرداخت این مبلغ و رهایی از مرگ بهتر نبود و از من پرسید که اگر من بودم چه می کردم. در پاسخ گفتم همان کار را که او کرد، زیرا این پولها شروع باجخواهی است و آخرش هم کار خودشان را میکنند. طی چند ماه رسیدگی به پروندۀ شرکت، او را مکرر میدیدم.
مشکلات تحصیل بهائیان
سختگیری در خصوص دانشآموزان بهائی در مقاطع ابتدایی، راهنمایی و متوسطه در مناطق و مدارس مختلف یکسان و هماهنگ نبود و به اصطلاح سلیقهای عمل میشد. برای مثال، در اصفهان برای مدتی همۀ دانش آموزان بهائی را در سطوح متفاوت اخراج کردند و تشکیلات بهائی در آن شهر با استفاده از معلمان بهائی اخراجی نسبت به ایجاد کلاسهای درسی در منازل اقدام کرد. در تهران، در ناحیۀ شش آموزش و پرورش، که ما ساکن بودیم، بیشتر مدارس از ثبتنام دانشآموزان بهائی خودداری میکردند یا با بهانهجوییهای گوناگون آنها را اخراج میکردند، در حالی که طبق دستور رهبر انقلاب بهائیان تا اخذ دیپلم دبیرستان اجازۀ تحصیل داشتند. فرزندان ما شهرزاد (متولد 1352) و نظام (متولد 1355) با آنکه از هر حیث شاگردان خوبی بودند، بارها از دبستان و دبیرستان اخراج شدند و هربار ناچار میشدیم مدرسه یا حتی ناحیۀ آموزشی را تغییر دهیم.
در مهر 1361، نظام را در کلاس اول مدرسۀ بزرگ موسیبن عمران (ابریشمی سابق)، نزدیک منزلمان در خیابان فلسطین (کاخ سابق)، ثبتنام کردیم. این مدرسه متعلق به کلیمیان بود که بعد از انقلاب با معلمان قبلی و مدیریت جمهوری اسلامی اداره میشد. شاگردان این مدرسه از ادیان مختلف بودند.
بعدازظهری در نیمۀ اسفند همان سال از جلو مدرسه میگذشتم. آقای تعالی، مدیر مدرسه، را دیدم که دست نظام را در دست داشت. پرسیدم کجا میروید؟ نظام گفت آقای مدیر گفتهاند که من ایشان را به منزل معلم درس اخلاقم ببرم.[6] نظام به کلاس برگشت و من با مدیر به دفتر ایشان رفتم و گفتوگوی مفصلی داشتیم. او میگفت شما بهائیان گمراه هستید و بچههایتان را هم گمراه میکنید. به او گفتم این بچه از صبح تا عصر در اختیار شماست، هر طور که میخواهید هدایتش کنید. آقای مدیر اظهار داشت من حریف پسر شما نمیشوم. وقتی گفتم مقابلۀ شما با بزرگترها به مراتب مشکلتر است خوشش نیامد. هنگام خداحافظی چون میدانستم امثال او ما را نجس میدانند و با ما دست نمیدهند، مخصوصاً دست او را در دستهایم گرفتم و گفتم من برای شما دعا میکنم که خداوند شما را به راه راست هدایت کند.
در پایان سال تحصیلی، طی نامهای گواهی کردند که فرزندمان کلاس اول را با معدل 20 قبول شده و ما باید برای دریافت کارنامه مدتی بعد مراجعه کنیم. ضمناً اعلام کردند که برای سال بعد فقط از دانشآموزان کلیمی ثبتنام خواهند کرد. معلم نظام که با مشکلات تحصیلی دانشآموزان بهائی آشنا بود، پیشنهاد کرد که برای نظام معلم بگیریم و او کلاس دوم را در تابستان جهشی بخواند و در آغاز سال تحصیلی در کلاس سوم ثبتنام کند. به قول معروف، دو کلاس یکی کند. پیشنهاد او را پذیرفتیم و یک خانم معلم بهائی اخراجی به تدریس کلاس دوم پرداخت. طبق مقررات، دانشآموز جهشی باید در همان مدرسۀ قبلی امتحان سال بعد را بدهد. روزی که همسرم برای گرفتن کارنامه به مدرسه مراجعه کرد، مدیر گفت کارنامه حاضر است، آن نامۀ گواهی قبولی را بدهید و کارنامه را بگیرید و همسرم با اطلاع از برخوردهای قبلی میگوید چه اصراری دارید که قبل از ارائۀ کارنامه گواهی را بگیرید. آقای مدیر جلوی چشمان متعجب همسرم پروندۀ نظام را تکهتکه میکند و در سطل زباله میریزد و میگوید حالا که اینطور شد، اجازه نخواهم داد که فرزندتان درهیچ کجای این کشور اسلامی ادامۀ تحصیل دهد و همسرم در جواب میگوید چنین حرفی برای دهان شما خیلی گنده است که از طرف مقامات مملکتی تصمیم بگیرید فرزند مرا از ادامۀ تحصیل محروم کنید.
بعدازظهر همان روز، مادر یکی از کودکان بیمار در مطب همسرم، پس از اطلاع از آنچه پیش آمده بود، گفت که در آموزشوپرورش کار میکند و نمیگذارد حق فرزند ما ضایع شود. روز بعد، او و همسرم به مدرسهای در ناحیۀ دیگر آموزشوپرورش رفتند و مدیر مدرسه بهرغم مخاطرۀ شغلی و بدون کارنامۀ تحصیلی، نام نظام را ثبت و در موعد مقرر امتحانات کلاس دوم را از او به عمل آورد و نظام در کلاس سوم همان مدرسه مشغول تحصیل شد. قبل از اتمام کلاس پنجم، دوباره او را در مدرسۀ دیگری در ناحیۀ خودمان ثبت نام کردیم. برای شروع دورۀ راهنمایی کارنامۀ کلاس اول لازم بود که به مدرسۀ اولی رفتم و آن را گرفتم.
گفتنی است که وقتی پسرم در کلاس سوم ابتدایی بود، از همسرم خواستند به مدرسه مراجعه کند. مدیر مدرسه گفت که اخیراً سختگیری کردهاند که دانشآموزان هر مدرسه باید ساکن همان ناحیه باشند. نزد یکی از مسئولان آموزشوپرورش همان ناحیه رفتم و توضیح دادم که دلیل ثبتنام فرزندم در آن ناحیه چه بوده است. از من پرسید که آیا قوانین جمهوری اسلامی را قبول دارم و وقتی پاسخ مثبت شنید حاضران در اتاق را رها کرد و مرا با خود به اتاق دیگر برد، در را بست و بیش از یک ساعت دربارۀ همهچیز از کار و شغل من و همسرم و اصول اعتقادیمان گفتوگو کردیم. آنگاه به مدرسۀ پسرم زنگ زد و این بخشنامه را، که اجازه داد از آن رونویسی کنم، به مدیر مدرسه دیکته کرد تا اجرا شود:
بخشنامۀ محرمانه،
به کلیۀ دبستانهای آموزشوپرورش منطقه، در صورت مراجعۀ دانشآموزان بهائی از آنها ثبتنام کرده و فهرست اسامی آنها را جداگانه نگهدارید تا در صورت لزوم ارسال گردد.
او در تلفن افزود که «برادرمان آقای میثاقی به شما مراجعه میکند، با ایشان همراهی کرده و در مورد ثبت نام فرزندشان اقدام فرمایید. »وی هنگام خداحافظی مرا بوسید.
معمولاً فرم ثبتنام دانشآموزان ستون مذهب داشت و میبایست دین خود را با یکی از چهار مذهب رسمی کشور مشخص میکردیم و چون کلمۀ بهائی در فرم وجود نداشت، بهائیان آن را اضافه میکردند و مسئولان یا از ثبتنام خود داری میکردند یا میگفتند دانشآموز باید تعهد دهد که تبلیغ نکند. گاهی هم از دانشآموز دین او را میپرسیدند و دانشآموز بهائی پاسخ میداد «اقلیت» یا «اقلیت غیررسمی» و وقتی دانشآموز با اصرارِ معلم کلمۀ بهائی را میگفت، او را به عنوان اینکه قصد تبلیغ داشته از مدرسه اخراج میکردند.
ما بهائیان تقیه نمیکنیم، حتی برای رهایی از مجازات اعدام نمیگوییم که بهائی نیستیم. از این رو، دانشآموزان بهائی عدم حضور خود را در مراسم نماز به صراحت بیان میداشتند. معلم کلاس اول نظام که فرزندش را به مطب همسرم آورده بود، تعریف میکرد که یک روز در زنگ تفریح مدیر مدرسه آقای تعالی نظام را به دفتر صدا کرد و جلوی دیگران با نظام گفتوگو کرد:
مدیر: شنیدهام که تو بهائی هستی.
نظام: بله آقا.
مدیر: غلط کردی که بهائی هستی.
نظام: حالا که هستم.
مدیر: حالا که بهائی هستی، بگو بهائیها چی میگن؟ اصلا بهائی یعنی چه؟
نظام: بهائی یعنی جامع جمیع کمالات انسانی.
مدیر: دیگه چی بلدی؟
نظام: دعا و مناجات.
مدیر: بخون ببینم مناجات چیه.
نظام: اینطوری که نمیشه آقا. مناجات کلام الهی است. همه باید دست به سینه به حالت احترام نشسته و چشمهای خود را ببندند تا من مناجات بخوانم.
مدیر: همه اینکار را بکنند، ببینم چه میخواند.
نظام مناجاتی به زبان عربی میخوانَد که با جملۀ «ربّنا وفقّنا علی معرفه امرک العظیم» شروع میشود. وقتی همسرم آن را به دخترمان در کلاس سوم ابتدایی یاد میداد، نظام هم آن را یاد گرفته بود. بعد مدیر از او معنی این کلمات را میپرسد و نظام میگوید معنی آن را هنوز یاد نگرفته است.
در این میان بگویم ماجرای دیگری نیز گفتنی است. عموی من، عطاءالله میثاقی، از دوران جوانی برایم دوستی عزیز و برادری بزرگ بود. کمی بعد از انقلاب حقوق بازنشستگیاش را قطع کردند. در سال 1360 او را در مشهد گرفتند و به زندان وکیلآباد بردند. پس از یکسالونیم در سلول انفرادی، او را به بند عمومی افغانها میبَرند که بیش از 2هزار زندانی مجرم به قتل و دزدی و قاچاق داشت و بیشتر بیسواد بودند. میگویند زندان وکیلآباد مشهد شرایطی سختتر از زندان اوین دارد. او پس از هشت سال در سال 1368 آزاد شد. از خاطرات عمویم اینکه در زندان، جوان مجاهد معلولی بود که به او گفته بودند اگر نماز اسلامی را فراگیرد و سورهای از قرآن را به درستی بخواند و معنی کند او را آزاد خواهند کرد. پیرمردی بهائی نماز اسلامی را به او آموخت و عموی من هم سورهای از قرآن را به او یاد داد و او آزاد شد.
بعدها، همان مدیر دبستان که برای برگزاری امتحان کلاس دوم پسرم به صورت جهشی و ثبتنام او در کلاس سوم به ما لطف کرده بود، تلفنی از همسرم خواست که به مدرسه برود. او پس از ابراز نگرانی دربارۀ آیندۀ خانوادۀ ما نامۀ محرمانهای را به او نشان داد با این مضمون که مدارس میبایست فهرست اسامی دانشآموزان بهائی را با عکس تهیه و همراه با ذکر محل کار والدین آنها به مرکز استان ارسال دارند. همسرم که به اهمیت ارائۀ این نامه به مراجع بینالمللی واقف بود درخواست میکند که نامه را به او بدهد. همسرم در راه خانه از نامه فتوکپی میگیرد. مدیر مدرسه تلفنی تقاضای برگرداندن نامه را کرد و همسرم آن را برگرداند. آن نامه مدرکی غیرقابل انکار از نقض حقوق بشر برای سازمان ملل بود. شاید اگر اینگونه اطلاعرسانیها انجام نشده بود، هم اکنون وضع و حال بهائیان از این هم بدتر بود.
برای دخترمان، شهرزاد، نیز هر سال مشکلات ثبتنام داشتیم. شهرزاد را در کلاس سوم دبستان از مدرسه اخراج کردند. وقتی برای اطلاع از چندوچون موضوع به مدرسه مراجعه کردم، مدیر مدرسه مرا به آموزشوپرورش استان ارجاع داد. به دفتر مدیرکل، مدنی نامی، رفتم که چند مُراجع و پاسدار در اتاق او بودند. مرا مخاطب قرار داد که «برادر چه فرمایشی دارید؟» روی میز کارش خم شدم و آهسته گفتم: «دخترم را به دلیل بهائی بودن اخراج کردهاند. »ناگهان برخاست و گفت: «از اتاق من برو بیرون، من به خون شماها تشنهام، همه جاسوس صهیونیستها هستید. » با صدای بلند گفتم: «مرد است و قولش، باید رگ مرا بزنی و خون مرا بخوری» و چیزهای دیگری هم گفتم. یکی از پاسدارها بازوی مرا گرفت و به کناری برد و گفت: «برادر عصبانی نشو، این آقا هم برای شما کاری نخواهد کرد. » خوشبختانه نام و نشانی از من در دستشان نبود. پس از این برخورد ناچار شهرزاد را در ناحیۀ دیگری ثبت نام کردیم.
از خرداد 1359 تا آذر 1361 آموزش در همۀ دانشگاهها و مؤسسات آموزش عالی کشور زیر عنوان انقلاب فرهنگی تعطیل شدند و اعضای هیئت علمی دانشگاهها به فعالیتهای غیرآموزشی پرداختند. طی این مدت، همۀ بهائیان عضو هیئت علمی و کادر اداری اخراج شدند و در بازگشایی دانشگاهها از ثبت نام دانشجویان بهائی، در هر مرحلۀ تحصیلی، خودداری شد. به این ترتیب، چند هزار مدرس و دانشجوی بهائی از کار و تحصیل محروم شدند.
مرکز جهانی بهائی فکر تشکیل مؤسسهای آموزشی برای جوانان بهائی محروم از تحصیلات دانشگاهی را با عنوان مؤسسۀ آموزش علمی آزاد توصیه کرد. عدهای از استادان بهائی اخراجی مأمور مطالعه و اجرای این طرح شدند. روزی یکی از دوستان نزد من آمد و فکر تأسیس این نهاد را با من در میان گذاشت و به من که پیشتر مسئول ادارۀ آموزش دانشکدۀ اقتصاد دانشگاه تهران بودم پیشنهاد کرد در امور پذیرش و ثبتنام و انتخاب واحد و رعایت مقررات آموزشی با این دانشگاه نوپا همکاری کنم که بلافاصله پذیرفتم. همسرم طاهره نیز قریب 20 سال تدریس چند درس را بر عهده داشت.
مسئولان جمهوری اسلامی ایجاد این دانشگاه را در آغاز جدی نمیگرفتند، اما هنگامی که پیشرفت آن را دیدند، برای از بین بردنش از هیچ کوششی کوتاهی نکردند. در سال 1390، پانزده نفر از دستاندرکاران این دانشگاه را به چند سال زندان محکوم کردند. در تاریخ 7 مهر 1377، مأموران جمهوری اسلامی با هماهنگی قبلی به بیش از 200 محل مسکونی بهائیان در سراسر ایران که در آنها کلاسهای درسی دانشگاه بهائی تشکیل میشد یورش بردند و کتابهای درسی، کامپیوترها و سیدیهای آموزشی را به همراه بردند و حدود 20 نفر را دستگیر کردند که به سبب انعکاس جهانی پس از حدود یک ماه آزاد شدند.
چگونگی تشکیل این بنیاد آموزشی و مرارتهایی که دستاندرکاران متحمل شدند در این مجال نمیگنجد. کسی پیشبینی نمیکرد که یک «دانشگاه خانگی» بتواند پا بگیرد و موفق شود. این مؤسسۀ بینام ونشان امروزه اشتهاری جهانی دارد و دهها دانشگاه معتبر فارغالتحصیلان این دانشگاه را برای ادامۀ تحصیل میپذیرند.[7] این نظام آموزشی همچنان ادامه دارد و چون آنلاین است و مرکز آن در ایران نیست، جمهوری اسلامی قادر به تعطیل کردن آن نشده است.
آزار و کشتار بهائیان
بعد از انقلاب اسلامی ایران، محمد موحد در 3 خرداد 1358، دکتر علیمراد داودی در 20 آبان 1358، و روحی روشنی در 13 دی 1358 ربوده و ناپدید شدند. در 30 مرداد 1359، هر نُه نفر اعضای محفل ملی ایران و دو عضو هیئت معاونت (عبدالحسین تسلیمی، ابراهیم رحمانی، حشمتالله روحانی، کامبیز صادقزاده، یوسف عباسیان، منوهر قائممقامی، یوسف قدیمی، هوشنگ محمودی، عطاالله مقربی، بهیه نادری و حسین نجی) ربوده و ناپدید شدند. در 22 آذر 1360، هشت نفر از اعضای دومین محفل ملی ایران (مهدی امین امین، قدرتالله روحانی، سیروس روشنی، کامران صمیمی، جلال عزیزی، عزتالله فروهی، محمود مجذوب و ژینوس محمودی) بازداشت و در 6 دی 1360 تیرباران شدند. در 7 شهریور 1362، هفت نفر از اعضای سومین محفل ملی ایران (اردشیر اختریراد، فرهاد اصدقی، احمد بشیری، فرید بهمردی، شاپور مرکزی، امیرحسین نادری و جهانگیر هدایتی) اعدام شدند.[8] در سال 1362، به دستور جمهوری اسلامی ایران همۀ تشکیلات بهائی رسماً تعطیل شدند و انجام امور روحانی بهائیان در هر شهر بر عهدۀ یک گروه سه نفره قرار گرفت.
بیش از 200 تن از بهائیان نخبه و تحصیلکرده به دست جمهوری اسلامی ایران به قتل رسیدند که من برخی از آنان را از نزدیک میشناختم. کمالالدین بختآور و کاتب پورشهیدی را با فاصلۀ زمانی کم با عمویم دستگیر کردند و به کاشمر بردند. بختآور محقق و صاحبقلم بود و قبل از انقلاب با محمدعلی رجایی، رئیس جمهور بعدی، که به قصد ایجاد اختلال و بر هم زدن جلسات میآمد برخوردهایی داشت. بختآور و شهیدی در چهارم مرداد 1360 تیرباران شدند. عمویم میگفت که صدای تیرباران آن دو را شنیده و چنان حالش دگرگون شده که او را برای معالجه به مشهد منتقل میکردند. عمویم میگفت روزی در زندان، فیروز پُردل را 100 ضربه شلاق زدند و پشت او غرق جراحت شد. بعدها در پیام بهائی خواندم که او را کُشتند و جنازهاش را جلوی منزل پدر و مادرش انداختند.
پسرخالهام، هاشم فرنوش، را که سه سال از من بزرگتر بود و به جان دوستش داشتم، همراه با فرهنگ موّدت و بزرگ علویان روز اول تیر 1360 که چهلمین سالروز تولدم بود تیرباران کردند. خبر تکاندهندۀ آن را صبح روز بعد از رادیو شنیدم. به دوستم، کورش طلایی، که منشی محفل تهران بود تلفن کردم. او گفت که هرچه زودتر به پزشکی قانونی بروم تا آنها را به بهشت زهرا نبرند. در آن زمان، هنوز گورستان بهائیان با نام گلستان جاوید بر جا بود. بنیصدر دو روز قبل از آن عزل شده بود و آن روز جنازۀ دکتر چمران را، که ظاهراً در جبهه شهید شده بود، تشییع میکردند و راهبندان بود. با دلی شکسته بر سر جنازۀ پسرخالهام رفتم و جای دو گلوله را بر قلب او دیدم. شب هفتش بود که در بمبگذاری حزب جمهوری اسلامی دهها نفر جان خود را از دست دادند. خالهام اندکی بعد درگذشت.
مدتی بعد گورستان گلستان جاوید را مصادره کردند و مدتها محلی برای دفن اجساد درگذشتگان بهائی وجود نداشت. بعضی خانوادهها اجساد را در خانه نگاه میداشتند یا در نقاط غیرمتعارف دفن میکردند تا آنکه قطعهزمینی را در خاتون آباد یا به قول خودشان کفرآباد یا لعنتآباد در 20 کیلومتری میدان خراسان، شمال قبرستان ارامنه، به جامعۀ ما فروختند. اعدامشدگان مجاهدین خلق را نیز بدون نام و نشان در گورهای جمعی در آنجا دفن میکردند.
هوشنگ محمودی را از نوجوانی می شناختم و در کلاس او شرکت میکردم. او مجری برنامۀ کودک در تلویزیون ثابت بود و بعدها مکتب نوبخت را تأسیس کرد. او با دیگر اعضای محفل ملی ایران اعدام شد.
با شیوا محمودی، برادرزادۀ هوشنگ محمودی، در تشکیلات دبیرستانها آشنا شدم. در یک منطقه زندگی میکردیم و همسرم طبیب فرزندان او بود. همسرش مهندس اسداللهزاده بود و پدرشوهرش را در تبریز اعدام کردند. شیوا عضو محفل تهران بود که هنگام تشکیل محفل با دیگر اعضا و خانم صاحبخانه دستگیر و در 14 دی 1360 اعدام شد.
ایران رحیمپور (خرمایی) قبل از انقلاب بهائی شده بود. بعد از انقلاب او را در حالی که حامله بود به عنوان مرتد و بهائی فعال دستگیر میکنند و چون از موضع خود تبری نمیجوید، پس از تولد فرزند، او را در 22 اردیبهشت 1361 اعدام میکنند. پسرش را به خانوادهای مسلمان میدهند که در بیست و چند سالگی پاسدار می شود. یکی از همکارانش با ارائه مدارک ماجرا را برای او تعریف میکند و او پس از جستجو خانوادۀ خود را پیدا میکند و به دیانت بهائی علاقهمند میشود.
دکترعطاءالله یزدانی قبل از انقلاب سالها در طبقۀ بالای منزل ما سکونت داشت. او لیسانس فیزیک، دکتر داروساز و پزشک و جراح عمومی بود. در سال 1362، با ریشی بلند که حاصل دورۀ زندان او بود در جلسه یادبود پدرم حضور یافت. سازمان سوادآموزی کشور ساختمان 32 واحدی او را در خیابان آزادی خرید، اما بانک به دستور سازمان از پرداخت وجه چک بانکی خودداری کرد. دکتر یزدانی آپارتمان کوچکی نیز در شهرک صادقیه داشت که در اجارۀ یک پاسدار بود که از پرداخت اجاره خودداری میکرد. در اواسط دهۀ 1370، شبی چند نفر به منزل او میروند و میخواهند با او در اتومبیل گفتوگو کنند. ساعاتی بعد همسایهها به همسر او اطلاع دادند که جنازۀ مُثلهشدۀ دکتر جلوی منزل افتاده است.
با یوسف سبحانی در سال 1355 در امریکا آشنا شدم. او در سال 1324 از جانب محفل ملی به شاهرود رفته بود تا در غائله شاهرود که منجر به کشته شدن گروهی از بهائیان شده بود به بهائیان خدمت کند.[9] از اتهامات وی بعد از انقلاب این بود که طی درگیریها کسی را در شاهرود به قتل رسانده است. یوسف سبحانی در 20 شهریور 1359 با روحیۀ خوب و چشمان باز تیرباران شد.
نصرتالله سبحانی ماجرای دیگری دارد. روزی پاسداری با فتوکپی حکم جلب از سوی دادستانی انقلاب به منزل او میرود و میگوید: «من برای خدمت به شما آمدهام. بهتر است فرار کنید و شیرینی مرا هم بدهید. » سبحانی میگوید: «شیرینی شما را میدهم، ولی در منزل میمانم. » ظاهراً این پاسدار از این طریق از بهائیان اخاذی میکرد. حدود دو ماه بعد، روزی از منزل خارج میشود و بازنمیگردد. ده روز در زندان اوین و شش ماه در زندان گوهر دشت ممنوعالملاقات بود. همسرش میگفت یک شب چند نفر به منزل ما آمدند و همه جا را زیر و رو کردند و گفتند فردا صبح در اوین باشم. در اوین همۀ کتابها و عکسهایی را که برده بودند روی زمین ریخته بودند تا من از روی آنها رد شوم. چند برگ پرسشنامه هم دادند که اطلاعات فامیل و افراد مشهور بهائی را بنویسم. بعد پاسداری آمد و مرا با چشم بسته به اتاقی برد که شوهرم آنجا بود و صحبت کردیم. دو روز بعد در 14 اسفند 1364 که هنوز به استقامت خود ادامه میداد، در حال روزه او را کشتند. نصرتالله سبحانی با مهندس جهانگیر هدایتی و احمد بشیری، که بعداً اعدام شدند، همبند بود.
یکی دو مورد هم از دشمنان دوستنما بگویم. قبل از انقلاب شخصی با نام آرشام در کسوت فردی کنجکاو و علاقهمند به مطالعه دربارۀ دیانت بهائی با بهائیان مشهد ارتباط بر قرار میکند. پس از مدتی نام او در زمرۀ بهائیان ثبت میشود و چند سال بعد عضو محفل روحانی مشهد میشود. روزی به جای شرکت در جلسه، استعفانامهای میفرستد و در آن اذعان میکند که از طرف ساواک مأمور بوده تا از نزدیک مطمئن شود که بهائیان در امور سیاسی دخالت نمیکنند. سرلشکر علی صیاد شیرازی و علیاکبر پرورش که بعد از انقلاب به مقامات فرماندهی ارتش و وزارت آموزشوپرورش رسیدند نیز در سالهای قبل از انقلاب با شرکت در جلسات بهائی در اصفهان و با خواندن ادعیه و مناجاتهای بهائی اصرار داشتند به عنوان بهائی تسجیل شوند، ولی دوستان ما در اصفهان نسبت به آنان شک و شبهه داشتند. مورد دیگر آنکه در سال 1356، با عبدالحمید دیالمه که دانشجوی سال آخر دانشکدۀ داروسازی دانشگاه مشهد بود از طریق عمویم آشنا شدم. میگفت بهائی است و بیاناتی از بهاءالله از حفظ داشت. بعد از انقلاب او را با ریش و ظاهری اسلامی به عنوان نمایندۀ اولین دورۀ مجلس شورای اسلامی در پشت تریبون مجلس دیدم. او در بمب گذاری حزب جمهوری اسلامی در 7 تیر 1360 کشته شد.
دادخواهی و همراهی جهانی
حدود بیست سال پس از اذیت و آزار به جامعۀ بهائی، گروهی از روشنفکران در داخل و خارج ایران با انتشار نامهای تحت عنوان «ما شرمگینیم» به رفتار حکومتهای ایرانی با جامعۀ بهائی طی بیش از 150 سال اعتراضی شدیداللحن کردند. کتابی با عنوان اسناد بهائیان ایران از سال 1320 تا پایان 1331، تألیف تورج امینی، در بیش از 1200 صفحه را در سال 2012 نشر باران در سوئد منتشر کرد و مجلدات بعدی آن تا پایان دورۀ پهلوی در دست انتشار است. یک کارگردان امریکایی فیلم مستندی دربارۀ دانشگاه خانگی بهائی با نام آموزش زیر آتش (Education under Fire) تهیه کرد. بعد از آن، رضا علامهزاده فیلم مستند تابوی ایرانی (Iranian Taboo) و مازیار بهاری فیلم مستند شمعی روشن کن و محسن مخملباف فیلم باغبان را تهیه کردند. موضوع اصلی این فیلمها مظالم وارده بر جامعۀ بهائیان در ایران است. مازیار بهاری فیلم دیگری با نام دیوار ساخته است که در آن روی دیوارهای پهن و بلند حدود 20 شهر در دنیا با خط و نقاشی عبارت «تحصیل کردن جرم و جنایت نیست» به انگلیسی (Education is not a crime) نوشته میشود و او با عابرین و ناظران در خصوص محرومیت بهائیان از تحصیل در دانشگاه گفتوگو میکند.
روزی خانمی از همکاران ایرانی نیویورکتایمز به منزل ما آمد و با همسرم طاهره مصاحبهای دربارۀ دستگیری دستاندرکاران دانشگاه خانگی صورت داد که بینام به چاپ رسید و در فیلم آموزش زیر آتش به آن اشاره شد. چند ماه بعد، خبرنگار ارشد نیویورکتایمز، خانم Elaine Sciolino، به دفتر من آمد و طی سه جلسه حدود ده ساعت با من مصاحبه کرد. این خبرنگار در پرواز آزادی همراه آیتالله خمینی از پاریس به ایران آمده بود و بعدها کتاب آیینههای ایرانی (Persian Mirrors) را تألیف کرد که در فصلی از آن با عنوان «غیرخودیها» (Outsiders) به مشکلات اقلیتهای مذهبی در ایران پرداخته و بخشی از مصاحبه با من را آورده است. بعدها که به امریکا آمدم، به اتفاق خانوادهام مهمان او شدیم و قسمت مصاحبه با من را به من داد تا در صورت لزوم برای چاپ تغییراتی بدهم.
دور از وطن
بیست سال بعد از انقلاب اسلامی، در دورۀ ریاست جمهوری آقای خاتمی، صدور گذرنامه با حق یکبار خروج برای بهائیان آزاد شد. در فرم گذرنامه محل زندگی پسرم را امریکا و نحوۀ خروجش را غیرقانونی نوشتم. ناچار برای مأمور توضیح دادم که من مجبور بودم یگانه پسرم را که امکان ادامۀ تحصیل در این کشور را نداشت با وجود همۀ خطرات احتمالی از سوی مرزبانان و دیگران به صورت غیرقانونی به خارج از کشور بفرستم. به امریکا آمدم و پسرم را بعد از پنج سال در مراسم فارغالتحصیلیاش دیدم. چند بار دیگر نیز از فرزندانمان که پس از اتمام تحصیل در امریکا مشغول کار بودند دیدار کردیم. همسرم در سال 1389 راهی امریکا شد و به معالجۀ مشکل آریتمی قلبش پرداخت. پیشتر گفتم که فرزندان ما هر دو در امریکا متولد شدند و برای من و طاهره اجازۀ اقامت دایم گرفته بودند و ما را ترغیب به زندگی در امریکا میکردند. یک سالی طول کشید تا بساط چهل سال زندگی مشترک را جمع کنم و از ایران که برای ما بهائیان سرزمینی مقدس است راهی امریکا شوم و در ایالت آریزونا، نزدیک به پسرمان و خانوادهاش، ساکن شویم.
همسرم طاهره در 19 سپتامبر 2016م پس از 46 سال زندگی مشترک و دو سال مبارزه با بیماری سرطان در 72 سالگی درگذشت و در آریزونا به خاک سپرده شد. فعالیتهای اجتماعی طاهره مانند برگزاری سمینار و ایراد سخنرانی و مصاحبههای رادیوتلویزیونی در زمینۀ حقوق زن و سلامت خانواده او را پیش از بیماری و در دورۀ بیماری در خارج از کشور مشغول میداشت. او روحیهای بالا داشت، تا حدی که یک بار دربارۀ نحوۀ برخورد با بیماران سرطانی سخنرانی کرد. طاهره به راستی پزشکی خدمتگزار و همسر و مادری مهربان بود.
ـــــــــ
[1]بهائیان به علل تاریخی و اعتقادی همواره این اسم را به صورت «طهران» مینویسند. در این مقاله، شیوۀ ایران نامگ به کار بسته شده است.
[2]فداییان اسلام عموی همسرم، دکتر سلیمان برجیس، را در سال 1328ش در کاشان به بهانۀ عیادت از بیمار در منزل به طرز فجیعی به قتل رساندند. هشت نفر مجرمان این قتل با وساطت آیتالله کاشانی پس از مدتی کوتاه از زندان آزاد شدند و برای خدمتی که به اسلام کرده بودند جلوی پایشان گاو کشتند.
[3]اعضای بیتالعدل هر پنج سال در اجتماع اعضای محفلهای ملی کشورها انتخاب میشوند.
[4]در سال 1345 به استخدام سازمان عمران دشت قزوین وابسته به وزارت کشاورزی درآمدم. با کارشناسان اسرائیلی از مزارع بازدید و به امور کشاورزان رسیدگی میکردیم. پس از چند ماه، مدیر سازمان به من گفت که چون در فرمهای استخدامی مذهب خود را بهائی نوشتهام، نمیتوانم به کارم ادامه دهم. او یک پاکت پستی ساواک را به من نشان داد که در آن یادداشتی به این مضمون بود که استخدام من از نظر سیاسی به مصالح مملکت نیست. به توصیۀ او استعفا کردم. این امر در اوایل نخستوزیری هویدا، که شایع بود بهائی است، اتفاق افتاد.
[5]در سال ١٣٣٦، همۀ اموال غيرمنقول جامعه بهائيان ايران به نام شرکت امناء ثبت شد.
[6]بیشتر بهائیان فرزندان خود را صبحهای جمعه به کلاس درس اخلاق میبرند تا با اصول و مبادی دیانت بهائی آشنا شوند.
[7] دخترمان شهرزاد دورۀ داروسازی را در این دانشگاه خانگی تمام کرد و در سال 2006 از دانشگاه Temple در ایالت پنسیلوانیا دکترای خود را در همین رشته دریافت کرد. پسرمان نظام دو ترم در رشتۀ مهندسی دانشگاه خانگی تحصیل کرد، ولی به خاطر علاقهاش به رشته پزشکی به آمریکا آمد و این رشته را با تخصص بیهوشی به پایان رسانید.
[8]از نظر جامعۀ بهائی، بهائیانی که پس از انقلاب به علت تقیه نکردن و پایبندی به اعتقاداتشان اعدام شدهاند شهید نامیده میشوند.
[9]حادثۀ شاهرود در 17 مرداد 1323 اتفاق افتاد. بنگرید به ی. پ.، حقایق گفتنی در پیرامون حادثۀ ننگین شاهرود و کشتار بهائیان به دست شیعیان (چاپ 2؛ لوکزامبورگ: نشر پیام، 2008).
Leave a Reply